نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / هرمزگان / محمد تاجدینی / متن / خاطره / خاطره

عروسی که همسرش را برای شهادت بدرقه کرد

هر چقدر از خوبی‌های فرزند شهیدم بگویم، باز هم کم گفته‌ام. محمد یکی از جوانان غیور این سرزمین بود، عاشق جبهه و شهادت. هر صبح بعد از نماز، گوسفندان را به کوه می‌برد و عصر، خسته اما با چهره‌ای گشاده بازمی‌گشت. کار می‌کرد، کمک خرج خانواده بود و از تنبلی و تن‌پروری بیزار. روزها به دام‌ها رسیدگی می‌کرد و شب‌ها زیر نور کم‌ سوی چراغ نفتی درس می‌خواند.

یک شب با صدای قرآن خواندنش از خواب بیدار شدم. سر سجاده نشسته بود و زمزمه می‌کرد. کنارش نشستم، دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:
"محمدجان، تنها آرزویم ازدواج و سر و سامان گرفتن توست. آرزو به دلم نگذار، بگذار برایت به خواستگاری بروم."

نگاه معصومانه‌اش را به چشمانم دوخت و گفت:
"الان که جنگ است، بگذار اول جنگ تمام شود."

چند روز بعد لباس رزم پوشید و آماده رفتن شد. سه ماه بعد که برگشت، دختر خاله‌اش را به عقدش درآوردیم، اما شوق جبهه هنوز در دلش بود. به همسرش گفته بود که اجازه رفتن بدهد، و او هم با دستان خودش لباس رزم بر تن شوهرش کرد و راهی‌اش ساخت.

همسرش می‌گفت: "موقع رفتن گفت که این بار بازگشتی در کار نیست..."
و درست همان‌طور شد که خودش گفته بود.

(به نقل از مادر شهید، معصومه احمدی)