خاطراتی از شهید جان‌نثاری:

لباس رزمش را لباس دامادی می‌دانست

خواهر شهید «محمدحسین جان‌نثاری»، در خاطراتی از برادری می‌گوید که لباس رزمش را لباس دامادی می‌دانست و با لبخند، خانواده را به حمایت از انقلاب سفارش کرد.

لباس رزمش را لباس دامادی می‌دانست

به گزارش نوید شاهد اصفهان، خواهر شهید «محمدحسین جان‌نثاری»، در خاطراتی از برادرش تعریف می کند: حسین… اسمش که می‌آید، یک دنیا خاطره جلوی چشمم رژه می‌رود. انگار همین دیروز بود. حسین نسبت به همه چیز خیلی متعهد بود. نه فقط به انقلاب و بسیج و سپاه، بلکه حتی قبل از انقلاب و جنگ هم در زندگی شخصی‌اش این تعهد را می‌شد دید. خیلی برای دوستاش وقت میگ‌ذاشت.

حسین، احترام مادر را بی‌اندازه نگه می‌داشت. توی کارهای خونه از پخت و پز گرفته تا نظافت، همیشه به مادرم کمک می‌کرد. خیلی ساکت و آروم بود. اهل جدال و بحث نبود. با یه آرامش خاصی کارهاشو انجام می‌داد، بدون اینکه کسی متوجه بشه کجاست و چه کار می‌کنه.

با شروع انقلاب، بیشتر وقتش در مسجد ملا محسن می‌گذشت. بعد از پیروزی انقلاب و عضویت در بسیج، یکی از جدی‌ترین افراد در حفاظت از محل بود. محمدحسین، مسئول فرهنگی بسیج هم شد. نمایشگاه کتاب و عکس برپا می‌کرد، در کنار نگهبانی و مراقبت از امنیت محل. بعد از رحمت‌الله قصری، مسئول ستاد بسیج هم شد. تمام کارهای فرهنگی محل، مثل شرکت در راهپیمایی‌ها، توسط او برنامه‌ریزی می‌شد.

یکی از کارهای قشنگشون این بود که می‌رفتند خونه شهدا، قرآن می‌خوندند، سخنرانی می‌کردند و از خانواده‌های شهدا دلجویی می‌کردند. این کار خیلی جوون‌ها رو جذب بسیج کرد و حسین نقش کلیدی توی این برنامه‌ها داشت. مسائل سیاسی و دینی رو خیلی خوب درک می‌کرد و با بحث و مناظره، همه رو جذب خودش می‌کرد.

محمدحسین، مرد عمل بود نه حرف. هیچ‌وقت از بیت‌المال استفاده نکرد. یادمه یه بار می‌خواستند برای عیادت یکی از بچه‌های محل به بیمارستان بروند. حسین، ماشین بسیج رو گذاشت خونه و با ماشین بابای یکی از جوون‌ها رفتند بیمارستان.

وقتی توی سپاه بود، پارچه‌های لباس رزمنده‌ها رو می‌آورد تا خانم‌های محل، لباس رزم بدوزند. منم خیاطی بلد بودم. لباس حسین رو که دوختم، گفت: آجی، خیلی گشاده، تنگش کن. تنگش کردم و پوشید. خیلی بهش میومد و زیبا شده بود. گفتم: آجی، نمیگی مبارکت باشه؟ گفتم: نه، اینا لباسای جنگه. دلم نمیاد بگم مبارک باشه. با یه لبخندی نگام کرد و گفت: آخرین این لباس ها، لباس دامادی منه!

همیشه دوست داشت دور هم باشیم. وقتی با بچه‌هام می‌رفتم خونه مادرم، محمدحسین مدام به من و بچه‌هام می‌گفت: چی دوست دارید براتون بخرم؟ تولد بچه‌ها کیک می‌خرید و براشون جشن می‌گرفت.

توی آخرین نامه‌ای که به خانواده‌ نوشت، همه رو به حمایت از انقلاب سفارش کرد و گفت: یکی با جونش، یکی با مالش، یکی با فکرش… هر کس هر چی در توان داره به کار بگیره تا شاید ان‌شاءالله صدام و صدامیان از صحنه روزگار محو شوند.

حسین رفت… ولی یادش همیشه با ماست. عطر پیراهن دامادی‌اش هنوز توی خونه پیچیده…

انتهای پیام/

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده