عطر نیایش، شمیم وصال
به گزارش نوید شاهد اصفهان، مادر شهید علیاکبر رحیمی از شهدای خمینی شهر اصفهان در مورد فرزندش این گونه تعریف میکند: علیاکبر از همان کودکی پسری مهربان و با محبت بود. احترام پدر و مادرش را همیشه حفظ میکرد. به خاطر اخلاق خوبش، دوستان زیادی داشت و توی مدرسه به درس ریاضی خیلی علاقه داشت. ماشاءالله از نظر بدنی هم قوی بود، هیکل درشتی داشت و فوتبال را خیلی دوست داشت.
نمازش را همیشه سعی میکرد به جماعت بخواند. دعای کمیل و توسل را هم هیچوقت ترک نمیکرد. گوش به فرمان ولایت فقیه بود و همیشه دغدغه یاری دین را داشت.
وقتی پنج سالش بود، یک سرفههای بدی گرفت. دکترهای زیادی بردیمش، اما فایدهای نداشت. 9 ساله بود که یک روز آمد پیشم و گفت: مامان، میشه منو ببری مشهد؟ دلم میخواد برم پیش امام رضا (ع)، شاید آقا یه نظری به من کنه و خوب بشم. من هم دلم نیامد دلش را بشکنم. وسایلمان را جمع کردیم و راهی مشهد شدیم.
اما هر چه روزها میگذشت، هیچ خبری از بهبودی نبود. داشتیم ناامید میشدیم. روز آخر سفر بود. صبحش علیاکبر سرفههایش خیلی شدید شده بود. طوری که نزدیک بود خون دماغ بشه. آن روز برف شدیدی میبارید. انگار خدا میخواست با این برف رحمتش را بر ما نازل کنه. علیاکبر با همان سن و سال کم، رو کرد به طرف حرم امام رضا (ع) و با تمام وجودش از آقا خواست که کمکش کنه. انگار امام رضا (ع) صدای علیاکبرم را شنید. همان لحظه حالش خوب شد و دیگه سرفه نکرد. علیاکبر شفا گرفت!
بعد از این که از جبهه والفجر مقدماتی مجروح شد، مدتی را مشغول کار شد و بعد یک روز آمد و گفت: مامان، برام برو خواستگاری. من هم یک دختری را در نظر داشتم. قرار بود به زودی برای خواستگاری برویم. اما یک دفعه ورق برگشت. علیاکبر که همیشه گوش به فرمان امام خمینی (ره) بود، سخنان امام را در مورد جهاد شنید و تصمیمش را عوض کرد. هوای جبهه به سرش زد. میدانست که اگر دلش را به این دنیای پر زرق و برق گره بزند، صدای سعادت را نمیشنود.
دلش را از همه تعلقات دنیوی رها کرد و رفت. وقتی دیدم اینقدر مصمم است، فهمیدم که دیگر نباید آرزوهای دور و دراز برایش داشته باشم. فهمیدم که باید جامه دامادیاش را بر تن آرزوهایش بپوشانم. چون او به فکر ابدیت بود.
برادر بزرگش سرباز بود و در کردستان خدمت میکرد. علیاکبر قبل از رفتن، از من خواست که از زن و بچههای برادرش مراقبت کنم. اول آبان سال ۶۲ بود که راهی جبهه شد.
آخرین باری که برای مرخصی آمده بود، حال عجیبی داشت. مدام شعر شهیدم من، شهیدم من را میخواند، بهم گفت: مامان، من مطمئنم که شهید میشم. انگار داشت سرود وداع میخواند.
بالاخره هم در جبهه به شهادت رسید. پیکرش در منطقه باقی ماند و مفقودالاثر شد. آن زمان من برای زیارت به سوریه رفته بودم. آنجا در عالم خواب دیدم که پسرم شناسایی شده و منتظر برگشتش هستم. خیلی نگران بودم که مبادا علیاکبرم را بیاورند و من نباشم. بعد از چهارده سال، درست وقتی از سفر برگشتم، پیکرش از روی پلاک شناسایی شد. خدایا شکرت! علیاکبر بعد از انتقال به زادگاهش، با یک تشییع جنازه باشکوه در گلزار شهدای اندآن خمینی شهر به خاک سپرده شد.
انتهای پیام/