استخوانهای باقی مانده از شهدا را غسل میدادیم
به گزارش نوید شاهد خوزستان، «روزهای رختشورخانه» بُرشی است از کتاب «عصمت» به نویسندگی «سرکار خانم سیده رقیه آذرنگ». در این فصل از کتاب «عصمت» که به روایت « حاجیه خانم فاطمه سلطان ملک» مادر بزرگوار شهیدان والامقام «عصمت و علیرضا پورانوری» است، به حضور این بانوی والامقام و تعداد زیادی از بانوان شهرستان دزفول در رختشورخانه بیمارستان کلانتری اندیمشک برای شستشوی لباس و پتوهای رزمندگان و شهدا و . . . اشاره شده است. در ادامه قسمت سوم روزهای رختشورخانه به شرح ذیل می باشد؛
قسمت سوم
گاهی وقتها در حین شستن لباسها، چشممان به صحنههای دردناکی میخورد. هر بار تکههایی از بدن شهدا مثل یک انگشت جدا شده یا تکه گوشت چسبیده به لباس یا استخوانهای ریزی که بر اثر انفجار روی لباس رزمندهها پاشیده بودند، از لای لباسها پیدا میشد و آه از نهادمان برمیآمد. طبق قراری که گذاشته بودیم، میبایست اول آنها را غسل میدادیم و بعد در محوطۀ بیرونی، توی خاک دفن میکردیم.
حین فعالیتمان از نفر اول تا آخرین نفر، یک دور تسبیح کامل، صلوات میفرستادیم. وقتی تمام میشد، دور بعدی صلوات را شروع میکردیم. از صبح زود تا غروب میرفتیم برای شستوشوی البسه و ملحفههای خونی مجروحان بیمارستان. همه داوطلب بودند. آن مکان به اشخاص خاصی متعلق نبود. از همه جای منطقه خودشان را برای کمک به رختشویخانه میرساندند. نه توی فکر آسیب بوی وایتکس بودیم، نه پودر رختشویی، که مدام با آنها سر و کار داشتیم. همه مثل خواهر کنار هم بودیم و فقط فکر و ذکرمان شده بود شست و شوی آن همه خون و خاکی که برایمان متبرک بود.
حسمان این بود که یک کارت دعوت از سمت خدا برایمان فرستاده شده است. اصلاً منتظر دستور نبودیم. سرما و گرمای هوا هم برایمان فرقی نداشت. همین که مردها اسلحه به دست گرفتند برای دفاع از کشورمان، ما هم توی شهرهای جبهه ماندیم تا دشمن فکر نکند شهرها خالی از سکنه شده است. ما هم جنگیدیم با هر چه که میخواست مقاومتمان را بشکند. آنقدر به آن وضعیت عادت کرده بودیم، که اگر ماشین دنبالمان نمیآمد، خودمان ماشین کرایه میکردیم و چند نفری سمت رختشویخانۀ بیمارستان میرفتیم. آنجا که مشغول بودیم گذشت زمان را حس نمیکردیم با هر صدای موشکباران که از سمت دزفول میآمد بی اختیار می دویدیم سمت در خروجی؛ فکر خانوادههایمان که در شهر بودند می افتاد به جانمان. هر ماشینی هم که از سمت دزفول میآمد خبر می گرفتیم: «کجا بمباران شده؟»
گاهی نام اقوام و آشنایانمان را می شنیدیم که خانه شان مورد اصابت موشک قرار گرفته بود. خیلی بی تاب میشدیم اما دوباره برمی گشتیم سمت شست و شوی ملحفهها.
چند روز گذشت که خانم ترابی به ما گفت: «از ستاد ارتش در تیپ ۲ زرهی یک ماشین دوج ارتشی درخواست کردم، که برای رفت و آمد به مشکل برنخورید. صبحها دم در مسجد، لب خندق جمع بشید، از اونجا با دوج ارتشی بیایید سمت بیمارستان. عصرها هم با همون ماشین برمیگردید.»
ادامه دارد...