خاطرات آزاده سرافراز «محمدرضا مروانی» در گفتگو با نوید شاهد
«می شد ترس را در صورت ها و صدايشان و تقاضايشان ديد… برای اولين بار عبدالرحمن سرنگهبان معروف بلوك ما(قاطع ٣) كه به جديت و خشونت مشهور بود و خود را "فرشته عذاب" معرفی می‌كرد! به پشت پنجره آسايشگاه ما آسايشگاه ١٩ آمد و گفت: امشب تا صبح نماز و دعا بخوانيد، با شما كاری نداريم! فقط با آن اردوگاه همنوا نشويد...» آنچه خواندید بخشی از سخنان آزاده سرافراز «محمدرضا مروانی» در گفتگو با نوید شاهد خوزستان است. شما را به خواندن متن کامل این گفتگو دعوت می کنیم.

 

به گزارش نوید شاهد خوزستان، مرداد ماه سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی است. این روز یادآور حماسه، مقاومت و ایستادگی آنانی می باشد که با تحمل رنج‌ و سختی‌ و شکنجه‌ی بعثی ها، پای آرمان‌های انقلاب ایستادند و دم نزدند.

حالا نوبت ما است که رشادت‌ها را برای نسل جوان انتقال دهیم تا چراغ راه هدایت آنها باشد. از این رو به سراغ آزاده و جانباز «محمدرضا مروانی» می رویم.

امشب تا صبح نماز و دعا بخوانيد، با شما كاری نداريم

نوید شاهد خوزستان: لطفا خودتان را به طور کامل معرفی کنید و اینکه چه سالی و چگونه به جبهه اعزام شدید؟

محمدرضا مروانی: بسم الله الرحمن الرحیم اینجانب محمدرضا مروانی هستم. متولد ٧ دی ماه ١٣٤١ در شهر اهواز می باشم. در خانواده ای معتقد و متوسط از نظر تمكن مالی به دنيا آمدم. تحصيلم را تا سوم دبيرستان در شهر اهواز دنبال كردم. از دبستان هدايت، دبستان فارابی، مدرسه سمنگان تا دبيرستان فرهنگ و از آنجا به دليل نقل مكان، در دبيرستان شهيد مطهری زيتون كارمندی، ادامه تحصيل دادم.

متاسفانه بدليل آغاز جنگ تحميلی و شركت در فعاليت‌های بسيج و تق و لق بودن محيط‌های آموزشی، ديپلم را نتوانستم بگيرم و مردود شدم!
مرحوم پدرم انسان با مرام و با اصول و مبادی آداب بود. عليرغم اينكه سواد اكابری داشتند، به مطالعه علاقمند بودند و بعدها برايم روشن شد كه اهل سياست و گرايش های سياسی است.

روزی از روی كنجكاوی كتابی را كه مرحوم پدر دور از چشم ما مطالعه می كرد را پيدا كردم! متن عربی بود و درباره جمال عبدالناصر رئيس جمهور مصر كه در آن ايام رهبری جهان عرب را يدك می كشيد! بود. تا آن موقع متوجه نشدم كه اين كتاب جنبه سياسی داشت و به همين خاطر پدر از جلوی چشم ما مخفی می كرد! بعدها فهميدم كه گرايش ضد دولتی و ضدنظام شاهنشاهی دارد!

بشدت به اخبار علاقه داشت و آنها را دنبال می كرد. در آن تاريخ موضوع فلسطين و اسرائيل جنايتكار خبر روز بود بطوريكه يك بار از پدرم، پرسيدم: «إسرائيل چه گناهی كرده كه همه عليه او جنگ مي كنند؟» جوابی دقيق دريافت نكردم و آن زمان اين سوال برايم باقی مانده بود!

به موازات مرحوم پدر، اخوی بزرگم، آقا مجيد؛ هم به مرور وارد جريانات سياسی شده بود و دور از نگاه ما، فعاليت های خودش را دنبال می كرد. اين را گفتم كه بگويم به همين نسبت من هم از دور با فضای سياسی و جريانات روز اندكی آشنايی پيدا كرده بودم. اين موضوع مربوط به سال های ٥٥ تا ٥٧ است تا اينكه در قرعه كشی منازل سازمانی كارگران سازمان آب و برق استان خوزستان، صاحب خانه سازمانی شديم و بايد به آنجا نقل مكان می كرديم.

منازل سازمانی در يك كيلومتری ميدان چهارشير نرسيده به گلف در جاده اهواز -ماهشهر بود. سال ٥٦ به آنجا رفتيم و مستقر شديم و به مرور فعاليت‌های انقلابی عيان تر می شد و من هم با سن نوجوانی كه داشتم تحت تاثير فعاليت های اخويم به فعاليت های فرهنگی و حضور در مسجد محل كه به نام ١٢ امام می باشد، راغب شده و وارد فعاليت های فرهنگی شدم.

هرچه به ايام پيروزی شكوهمند انقلاب نزديك می شديم، فعاليت ها شدت می گرفت و بيشتر با فضای انقلاب آشنا می شدم. اين ايام گذشت تا انقلاب پيروز شد و هنوز عمری از آن نگذشته بود كه دشمنان برای خفه كردن آن، توطئه جنگ تحميلی را عليه انقلاب به كار بستند و ناقوس جنگ به صدا درآمد و پير و جوان وارد عرصه جهاد شدند. مسجد ما هم از همان ابتداء محل شكل گيری اولين پايگاه بسيج در منطقه شد.

تقريباً حدود ٦٠٠ نفر برای پست دادن در بسيج و اعزام به جبهه، شركت كردند و در يك كوی ٣٠٠ خانواری اين جمع بی‌نظير بود! به نوعی تمام جوانان و پيران و ميانسالان حضور پيدا كرده بودند و آماده سازی آنها و هماهنگی شان كار شاقی بود. در آن ايام گروهك های صد انقلاب و كمونيستی مانند فدائيان خلق و منافقين هم فعال بودند و عليه پايگاه ها عمليات انجام می دادند و فضا را متشنج كرده بودند! برای همين هم در جای جای كوی نيرو پست نگهبانی با چماق! داشتيم و از منطقه حفاظت می كرديم و اين داستان ادامه داشت…

نوید شاهد خوزستان: در چه عملیات‌هایی حضور داشتید و از خاطرات آن روزها برایمان بگویید.

محمدرضا مروانی: دفاع مقدس مسيرش را طی می كرد و مردم با جان دل در دفاع از ميهن و انقلاب خود به صحنه آمده بودند و هر روزی شهيدی بر دوش مردم به سرای باقی تشييع می شد. از ابتدای انقلاب تا قبل از عمليات والفجرمقدماتی، كوی نيرو ٦ شهيد تقديم انقلاب و اسلام كرده بود.
- شهيد رحيم ممتاز(مرداد ٥٨)
- شهيد عليرضا خانزاد(اسفند ٥٩)
- شهيد كهزاد حسينی(آبان ٥٩)
- شهيد سعادت جباری(شهريور ٦١)
- شهيد ايرج ميری(فروردين ٦١) و
- شهيد نادر حياوی اهوازی(ارديبهشت ٦١)

در اهواز جنگ حرف اول را می زد و در اين ميان سه گردان معروف فعال بودند و نيرو جمع می كردند و در عمليات ها شركت می كردند. گردان بلالی، گردان كربلا(نور) و گردان جعفر طيار كه بيشترين نيروها را در اختيار داشتند.

ديماه سال ٦١ برای عمليات جديدی كه در جريان بود، يك گردان جديد بنام گردان كوثر با فرماندهی برادر فؤاد هويزی جمعی تيپ ٢ لشكر وليعصر (عج) شكل می گيرد و از مساجد و پايگاه های بسيج تعداد زيادی نيرو جمع شد و از جمله مسجد دوازده امام كوی نيرو و پايگاه بسيج آن كه به مناسب اولين شهيد مسجد، پايگاه شيهد نادر حياوی اهوازی نام گرفته بود؛ برای اعزام شركت كردند. برای اولين بار بود كه در يك عمليات شركت می كردم. خانواده با اعزام من موافق نبود!

روزی كه تصميمم را گرفته بودم، در منزل نزد مادرم رفتم. او مشغول پخت نان بود. به او گفتم:«راستی مادر می خوام ازدواج كنم!» 
گفت:«خيره! كيه اين دختر خوشبخت؟ می شناسمش؟»
گفتم: «می شناسيش! خيلي خواستگار داره!»
گفت:«خيلی خوبه! موافقم!!!»
باين ترتيب غيرمستقيم، تاييد رو گرفتم و رفتم!
خانواده وقتی متوجه غيبتم شدند كه من به همراه ساير بچه های كوی نيرو در پاركی موسوم به پارك كودك در منطقه زيتون كارگری، جمع شده بوديم و برای اعزام در كنار ساير شركت كنندگان، يك آموزش فشرده يك هفته ای را پست سر گذاشته و در ميان خيل مردم و دعای پيروزی برای رزمندگان به جبهه های جنوب بنام جنگل امقر در منطقه عمومی كوشك اعزام شديم.

جهت اطلاع، بعد از پيروزی انقلاب، در يك دوره آموزشی نظامی كه از طرف لشكر ٩٢ زرهی اهواز ارائه می شد، شركت كردم و در آنجا با فنون تخريب آشنا شده بودم و بهمين دليل در گروهان شهيد كلاهدوز از گردان كوثر، بعنوان تخريبچی ثبت نام كردم. بهمن ماه سال ٦١ در منطقه حضور پيدا كرديم و زمستان بسيار سردی را شاهد بوديم و با كمترين امكانات ايام را سپری می كرديم و همزمان آموزش های تكميلی را پشت سر گذاشتيم.

تخريبچی های گروهان و گردان، يك دوره فشرده در شرايط سخت و واقعی در نزديكی خط مقدم را در يك روز بارانی بسيار شديد كه در آن شرايط از شدت بارش باران چشم چشم را نمی ديد! گذرانديم و زير آن باران آموختيم چگونه انواع مين را خنثى و مسير مطمئن عبور از ميدان مين را برای عبور رزمندگان، نوار بندی و علامت گذاری كنيم.

كم كم بوی عمليات در منطقه پيچيد و همهمه ای در گردان كوثر شكل گرفت و به مرور كلاس های توجيه عمليات شكل گرفت و توزيع مهمات آغاز شد. شب ها را با لباس رزم می خوابيديم تا اگر برای اعزام اعلام كردند، آماده باشيم! اين حالت چند روزی طول كشيد و بارها دوستان با اشك و خنده از هم خداحافظی می كردند! و بالاخره آمد آنچه همگان منتظرش بودند! عمليات والفجرمقدماتی با رمز يا الله و يا الله و يا الله شروع شد و داستان ما و اسارت از اينجا كليد خورد!

امشب تا صبح نماز و دعا بخوانيد، با شما كاری نداريم

نفر اول ایستاده از سمت راست زمستان سال 1363

نوید شاهد خوزستان: چگونه به اسارت نیرو‌های بعثی درآمدید و ماجرای اسارت خود را تشریح کنید؟

محمدرضا مروانی: ٢١ بهمن ١٣٦١ مرحله دوم عمليات والفجرمقدماتی آغاز شد. من جمعی گردان كوثر، از لشكر وليعصر خوزستان بودم و رسته ام تخريبچی دسته بود. قبل از عمليات، در منطقه آموزش فشرده ای ديده بوديم. ساعت از نيمه شب گذشته بود و به سه بامداد نزديك می شد كه دستور آمد بايد به خط برویم و در عمليات مشاركت كنيم. وظيفه گردان را پشتيبانی تعيين كرده بودند و بايد بعد از نيروهای عمل كننده بصورت دشتبان وارد منطقه می شديم. لحظه ای آتش و گلوله قطع نمی شد و هر لحظه شهيدی بر زمين می افتاد. مشكل ما عدم توجيه منطقه عملياتی بود!

هيچيك از نيروها از نقشه منطقه عملياتی و كم و كيف آن و اهداف آن اطلاع دقيقی نداشتند! همه پشت سر بلدچی برای رسيدن به نقطه رهايی در حركت بوديم. به اولين مانع كه سيم خاردارهای حلقوی و طولی با ارتفاعی بين ١ تا ٢ متر بود، رسيديم. قبل از ما بچه های لشكر نجف اشرف اصفهان به آنجا رسيده بودند! با صحنه های تكان دهنده و غرورآفرين مواجه شديم…

منطقه توسط دشمن پر از موانع از قبيل سيم خاردار، كانال عميق، ميدان های مين، رهاسازی آب و كانال هايی كه با مواد منفجره مانند فوگاژ، پر شده بود. بايد از همه اين موانع رد می شديم تا به نقطه درگيری برسيم تا به مأموريت خود عمل كنيم. به اولين مانع سيم خاردارها رسيديم با ارتفاعی حدود ١/٥ تا ٢ متر در امتداد خط گسترده شده و در آن تاريكی و زير نور منورها و انفجارها قابل مشاهده بود! در آنجا بود كه ديديم تعدادی از شيرمردان لشكر نجف اشرف، خود را روی سيم خاردارها انداخته بودند و با فرياد و التماس و با آن لهجه شيرين اصفهانی از ما می خواستند كه روی آنها پا بگذاريم و عبور كنيم تا خللی در عمليات بوجود نيايد!
تا آن لحظه با اين صحنه ها مواجه نشده بوديم. لحظات بسختی می گذشت و خيلی از دوستان دچار ترديد شدند كه آيا پا بگذارند و رد شوند يا راه ديگری بيابند! راه ديگری در آن لحظه وجود نداشت! يا بايد گذر می كرديم و يا بايد برگشتيم! در اين هنگام گويی عزيزانی كه روی سيم خاردارها دراز كشيده بودند و با تحمل درد و مشقت بسيار، متوجه ترديد ما شده بودند و با فريادها و خواهش های ملتمسانه آنها مواجه شديم كه از ما مي خواستند كه عبور كنيم! و چقدر سخت بود آن ساعت كه بايد از روی پل ايثاری كه از گوشت تن ساخته شد بود، عبور می كرديم! و عبور كرديم و متأسفانه از سرنوشت آن بزرگ مردانِ خدايی خبری نداريم! اما چه سرنوشتی جز شهادت افتخارآميز انتظارشان را می كشيد و بهشتی كه برای آنها آغوش گشوده بوده و به استقبال شان آمده بود!

مسافت بسيار طولاني(حدود ١٠ تا ١٥ كيلومتر) را طی كرديم! همه خسته و بی رمق شده بوديم! بعدها فهميديم كه منطقه عمليات لو رفته بود و ارتش عراق با تعبيه موانع بسيار از جمله كانال ها و سيم خاردارها، مانع پيشرفت نيروهای عمل كننده شده بود و خودش پشت خط دوم و سوم عقب نشسته و مستقر شده و بود كل منطقه را زير آتش شديد قرار داده بود. هر چه می رفتيم به بعثی های عراقی برخورد نمی كرديم! در اين لحظات بود كه بلدچی، گويا دچار اشتباه محاسباتی شده بود! در يافتن مسير دچار مشكل شد!

ناچار به توقف شديم! ولی اين توقف كه بايد بصورت ستونی و پشت سرِ هم اتفاق می افتاد، بعلت خارج شدن از نظم نظامی خود، در يك نقطه تجمع كرديم و با توجه به گلوله باران شديد منطقه در معرض خطر اصابت گلوله های توپ و خمپاره قرارگرفتيم!
آن اتفاقی كه نبايد می افتاد، اتفاق افتاد! گلوله خمپاره ای وسط جمع اصابت كرد و چندين شهيد و مجروح بجای گذاشت!
يكی از شهيدانی كه نزديكم بود، معاون فرمانده گروهان نادر رنگخونی بود. او در دم جان به جان آفرين تسليم كرده و شهد گوارای شهادت را سركشيده بود.

مجروحان و شهدا زياد بودند! من از سمت راست بدن كلی تركش خوردم كه ناحيه فك و كتف و ساق پا و زانو محل اصابت تركش ها بود. خون ريزی شديدی داشتم و با كمترين تحركی، بيهوش می شدم! و داستان اسارت من از اين زمان كليد می خورد و گام به گام به اسارت نزديك می شدم! در آن تاريكی شب، يكی دوستان هم محله ای ما، آقا گودرز كه در آن زمان او را باقر صدا می كرديم، متوجه مجروحيتم شد و صدا كرد:«ممرضا كجايی؟ حالت چطوره؟ می تونی حركت كنی؟ » 
گفتم:«باقر جان! تركش خوردم و مجروحم و خون زيادی ازم رفته! نمی تونم حركت كنم. اگر حالت خوبه همين مسير صدايم را بگير و به سمت جبهه خودی برو!» 
گفت:«نمی تونم تو رو تنها بگذارم!» 
گفتم:« تو برو… شايد برای من هم فرجی حاصل شد!» 

باقر آرام آرام رفت و ديگر از او خبر نداشتم. وضعم تا صبح همين بود و مرتب از هوش می رفتم! تا ظهر در منطقه بودم و ديدم تعدادی نيرو با لباسی شبيه لباس ما دارند به ما نزديك می شوند. اميدوار شدم و خدا را شكر كردم كه نيروهای خودی دارند می آيند! هر چه نزديك تر می شدند بيشتر دچار ترديد می شدم. چون قيافه ها مشخص تر و لباس ها را بهتر می شد ديد! بله! اينها سربازان عراقی بودند!

عراقی ها سر رسيدند و با دو نفر از آنها كه مراقب من ماندند تا ماشين برگرده و باقی زخمی ها را بردارد، با زيان عربی مجادله لفظی داشتم از اينكه آنها آغازگر جنگ بودند گله كردم! گفتند كه شما آغازگر جنگ بوديد و به ما حمله كرده ايد!!! به او گفتم كه اكنون شما در سرزمين ما هستيد يا ما در زمين شما هستيم! ساكت شد و ديگه چيزی نگفت!

جيپی نظامی آمد و ما را به پاسگاه الرُشيَديه، كه پايگاه بالگردهای عراقی بود، بردند. تعدادی از اسرا آنجا بودند و من را هم كنار آنها پياده كردند. برخی اسرا تقاضای آب كردند. وقتی آب آوردند، من از خوردن آب امتناع كردم چون شنيده بودم اگر مجروح شديد و خون ريزی داشتيد، آب نخوريد تا موجب تشديدخون ريزی شما نشود!

فرمانده ای همراه همراهانش وارد پاسگاه شد و بعد شنيدن گزارش سربازان، يكی از سربازها گفت: «قربان اين (بمن اشاره كرد!) عربه!»
فرمانده عصبانی شد و گفت:«بيخود كرديد اين رو گرفتيد! بايد همون جا او را می كشتيد!!»
من پيش خودم گفتم:«كارم تمام است...» سرم را پايين انداختم و منتظر سرنوشت مبهم خود شدم!

فرمانده ی خشمگينِ بعثی، با همراهان از محل دور شد و بعد از ساعاتی كه در آفتاب بوديم ماشين های نظامی آمدند و ما را با خشونت سوار آنها كردند. از آنجاييكه من بشدت مجروح بودم و با هر حركتی غش می كردم، نمی توانستم بايستم و سوار ماشين بلند نظامی(آيفا) شوم، با دعوای سرباز عراقی و نثار چند ناسزای آبدار! با هر دردی بود سوار شدم و به سمت العماره حركت كرديم و يك شبانه روز در آنجا مانديم و قبل از غروب روز بعد به سمت سرنوشت نامعلوم خود روانه شديم... سرنوشتی كه دو سال و چند ماه طول كشيد...
و از آنجا رسيديم به ايستگاه آخر يعنی اردوگاه الأنبار يا عنبر….!
بعدها فهميدم دو نفر از بچه های مسجد و همرزمانم به نام های محمدرضا حسام آبادی و سعيد كوتی به فيص شهادت نائل آمدند…

امشب تا صبح نماز و دعا بخوانيد، با شما كاری نداريم

7 خردادماه 1364 فرودگاه مهرآباد 

 

نوید شاهدنوید شاهد خوزستان: در دوران اسارت چگونه فرائض دینی خود را انجام می‌دادید و درباره نحوه عزاداری در ماه محرم توضیح بدهید؟

محمدرضا مروانی: اسارت خيلی از امور ممنوع بود:
- تجمع ممنوع!
- ورزش رزمی ممنوع!
- ملاقات با اسرای قاطع (بلوك) ديگر ممنوع!
- نماز جماعت ممنوع!
- دعای دسته جمعی ممنوع!
- عزاداری ممنوع!
- خودكار و قلم ممنوع!
- كاغذ ممنوع!
- كارهای فرهنگی-هنری ممنوع!
- آموزش ممنوع!
- ووو
با اين اوصاف اسرا با شناختی كه از بعثی ها بدست آورده بودند، بخوبی شرايط را مديريت كردندو عليرغم اختناق و خفقان شديد، از تنوع بسيار خوبی در برنامه های دينی- آموزشی و فرهنگی-هنری برخوردار بودند كه برای بيان هر كدام بايد كتاب ها نوشت! اسرا با تنوع چهرهای مختلف از تمام اقشار جامعه بودند و هر كدام خود را موظف می دانستند تا توانايی خود را در اختيار ديگران قرار دهد. همين امر موجب شد به مرور تنوع آموزش و فعاليت های دينی گسترش يابد و هر روز سازمان يافته تر عمل می شد.

ايام محرم بدليل حساسيت اسرا و عشق علاقه آنها به سرور شهيدان حضرت اباعبدالله عليه السلام، فضا تغيير می كرد و حزن و اندوه خود را نشان می داد و همه مستعد اجرای روضه خوانی و سينه زنی می شدند. همه اينها بايد در خفا و استتار كامل انجام می شد! چون بعثی ها بشدت با آن برخورد می كردند و مجازات سختی بدنبال داشت.

غالباً برنامه ها بعد از ساعت داخل باش غروب و پس از صرف شام شروع می شد. برای اينكه در دام حضور سرزده نگهبان ها نيافتند، بلوك ها با هم قول و قرار داشتند و با علائمی به هم از حضور نگهبان ها خبر می دادند! نگهبان غالباً بعد از غروب آفتاب و آمارگيری تمام آسايشگاه ها، بعد از ثبت و ضبط امور، اردوگاه را ترك می كردند و اين بهترين فرصت بود برای اجرای برنامه های دينی از جمله عزاداری ايام محرم!

از آنجاييكه در غربت بوديم و تحت فشار زياد بعثی ها قرار داشتيم، با حادثه كربلا قرابت زيادی حس می كرديم و از عمق جان بر مصائب اهل بيت گريه می كرديم و جان و دل را با حال خوشی كه بدست می آمد، صفا و جلا می داديم و اين حالت ها سختی ها و مشقت های اسارت را تحميل پذيرتر می كرد!

بايد ساعت ها نشست و سخن گفت تا شايد بخشی از فضای آن ايام را بتوان بدون اغراق طوری تصوير كرد تا برای مخاطب باورپذير شود! همين عدم باورپذيری باعث شده است خيلی از روايت ها گفته نشود و خيلی از وقايع به زبان نيايد، چون برای مخاطب دور از اين صحنه ها، پذيرشش سخت است و به آنها حق می دهيم. ما در اينجا از ديده هایی می گوييم كه به گوش كسی نرسيده و به ذهن كسی خطور نكرده است!
ما در ميدان مينی زندگی می كرديم كه اولين خطا، آخرين خطا بود! و تنبهی سخت بدنبال داشت!

ما در جايی زندگی می كرديم كه هر سه وعده آن معادل يك وعده غذايی افراد معمولی بود! ما اين برنامه غذايی را تا ده سال اسارت تحمل كرديم… اگر برنامه های دينی، فرهنگی، آموزشی و هنری نبود، بعيد می دانم كسی از اسرا زنده به وطن برمی گشت! روح مان آزاد و هر روز از روز ديگر قوی تر ولی بدن و جسم ما هر روز از روز ديگر نحيف تر می شد! روح بلند اسرا، جسم نخيف شان را سرِ پا نگه داشته بود! 

نوید شاهد خوزستان: آیا با حاج آقا ابوترابی هم بند بودید اگر خاطره ای از ایشان دارید برایمان بگویید.

محمدرضا مروانی: توفيق زيارت اين مرد برجسته و عبد صالح خدا و هديه الهی به اسرا، در اسارت نصيب حقير نشد. اما افتخار داشتيم در اردوگاهی نگهداری می شديم كه با حضور سيدآزادگان متبرك شده بود. گفته شده است كه حاجی آقا بعد تحمل شكنجه ها در استخبارات بغداد برای اولين بار در شهريور 1360 همزمان با تأسيس وارد اردوگاه عنبر شدند و در ٧ فرودين 1361 با ورود اسرای فتح المبين، حاجی را به اردوگاهی ديگر منتقل كردند و از زيارت شان تا بعد از آزادی، محروم شدم.

اما اخبار ايشان را از طريق نامه ها، اسرای ديگر ارودگاه ها و مانند آن دنبال می كرديم و "نديده مريد ايشان بوديم!" يكی از دوستان آزاده از ايشان اين جملات را نقل می كند كه نشان از روح بلند اين مرد الهی داشت(نقل به مضمون): "مرحوم ابوترابی رحمة الله علیه کل زندگی را از منظر خدمت به خلق می دیدند، گذشته و حال و آینده را فقط در خدمت به انسان ارزیابی می کرد. قدر هر کس را به اندازه خدمت آن شخص به جامعه می دانست.
بارها به ما می فرمود: اگر توانستید در اسارت و بعد از آن منشأ خدمت باشید، رستگارید! به خادمان ارزش خاصی قائل بودند و می فرمود: توفیق خدمت گردنبندی است از طرف خداوند مهربان که نصیب هر کس نمی شود. توصیه می فرمودند: به خادمین جامعه در اسارت و در آزادی احترام بگذارید. اما جمله طلايی ايشان كه بايد نصب العين هر انسان در هر پست و مقامی باشد اين است: پاك باش و خدمتگزار…

نوید شاهد خوزستان:حاج آقا ابوترابی با جوانان در دوران اسارت چگونه رفتار می کردند.

محمدرضامروانی: منقول است كه ايشان اهتمام زيادی به نوجوانان و جوانان داشتند و مراقب سلامت روحی-روانی و جسمی آنان بود. مشهور است كه ايشان حفظ سلامتی اسرا را از اوجب واجبات می دانستند و مخالف سرسخت تندروی ها بود. حتی درباره نماز جماعت فرموده بودند كه حفظ سلامتی شما واجب است، اما نماز جماعت مستحب است! و انجام واجب بر مستحب مقدم است!( نقل به مضمون)

امشب تا صبح نماز و دعا بخوانيد، با شما كاری نداريم

نوید شاهد خوزستان: خاطراتی از دوران اسارت برای خوانندگان نوید شاهد بیان کنید؟

محمدرضا مروانی: ایام محرم و صفر است. خاطره ای نقل كنم كه با اين ايام تناسب دارد. ايام محرم سال ٦٢-٦٣ بود و هر روز عراقی ها ما از انجام عزاداری باز می داشتند و سطح تهديد را بالا برده بودند! و مراقبت را بيشتر كرده بودند! اردوگاهی در نزديكی ما بود كه به اردوگاه بين القفصين معروف بود. از مجموعه اردوگاه های چهارگانه شهر رمادی، بين القفصين نزديك ترين اردوگاه به ما بود.

دم دمای غروب تحرك نگهبان ها بيشتر شد و برای ما غير منظره بود! علت را نمی دانستيم… مرتب به پشت پنجره های آسايشگاه ها سرك می كشيدند و اين رفتار آنها برای ما تازگی داشت. تا با گذشت زمان صدا و همهمه ای مبهم از سمت اردوگاه بين القفصين به گوش رسيد! خوب كه گرش داديم صدا و فرياد يا حسين! يا حسين! اسرا بود!

همه ما به هيجان آمده بوديم و گمان برديم كه در آن اردوگاه انقلاب و قيامی صورت گرفته است! نگهبان های زيادی علاوه بر نگهبان های اردوگاه، سراسيمه به اردوگاه وارد شدند و از ما عاجزانه تقاضا می كردند، به آنها كاری نداشته باشيد و آرامش را حفظ كنيد! می شد ترس را در صورت ها و صدايشان و تقاضايشان ديد… برای اولين بار عبدالرحمن سرنگهبان معروف بلوك ما(قاطع ٣) كه به جديت و خشونت مشهور بود و خود را "فرشته عذاب" معرفی می كرد! به پشت پنجره آسايشگاه ما آسايشگاه ١٩ آمد و گفت: امشب تا صبح نماز و دعا بخوانيد، با شما كاری نداريم! فقط با آن اردوگاه همنوا نشويد!!!

اين وضع تا سحر ادامه داشت و بعد از ساعاتی ديگر صدايی شنيده نشد! طبق شنيده ها آنها را سركوب كرده و بسياری را شكنجه كرده بودند!

نوید شاهد خوزستان: وقتی به ایران برگشتید چه احساسی داشتید از آن روزها برایمان بگویید.

محمدرضا مروانی: بازگشت به وطن آرزوی هر اسيری است! من هم از اين قاعده مستثنى نبودم. من در جريان يك اقدام متقابل عراقی ها در برابر اقدام يك جانبه ايران برای آزادی تعدادی عراقی، آزاد شدم. سال 1364 عراق اعلام كرد می خواهد تعداد ١٠٠ نفر از اسيران ايرانی را كه صعب العلاج، قطع نخاع و قطع عضو و بيماران خاص و پيران و ناتوان بودند را يك جانبه آزاد كند.

در يك فرآيند سه ماهه بدليل قطع عضو پای راست از ناحيه بالا زانو، قرعه به نام حقير افتاد و بايد هر چه زودتر جمع عاشقان را ترك می كردم و از بهترين برادران خود جدا می شدم و از طرفی بايد به آغوش ميهن اسلامی و خانواده و دوستان برمی گشتم! بين دو گزينه خوب قرار گرفته بودم و اينجا همان جايی است كه بيانش برای مخاطب باورپذير نيست كه آدمی از آزادی استقبال نكند و به نوعی به بی تفاوتی گرفتار شود.
اين خاطره را بگويم تا متوجه بشويد كه در چه فضايی بودم: از آسايشگاه ما سه نفر بايد آزاد می شدند: حسين خرده فروش از تبريز، حيدر بساوند از مهران و بنده از اهواز…

دوستان شب طبق همان پروتكل های حفاظتی، خواستند آخرين صحبت های ما را بشنوند. دوستان يكی يكی سخن گفتند و نوبت به من رسيد، با بغضی كه در گلو داشتم سخنم اين گونه آغاز كردم:«قرعه به نام ما افتاد و بايد از اين مجموعه بی نظير جدا شويم! در واقع بنده نمره مردودی گرفتم و بايد هر چه زودتر محل را ترك كنم! بعبارتی من ديپورت شده ام! نمی دانم چه كردم بايد از اينجا اخراج شوم ولی می دانم وقتی به اسارت درآمدم من از خدمت در پايگاه بسيج اخراج شدم! داستانش را برای تان بگويم:
بدنبال رفتن خيلی از دوستان از مسجد محل و تنها شدنم، كلی كار روی سرم ريخته شد و بايد تنهايی كارهای زيادی می كردم و اين تنهايی مرا خسته و فرتوت كرده بود! در آخرين حضورم در جلسه شورای پايگاه، زبان به گله گشودم و ناراحتيم را اعلام كردم و گفتم من از امروز ديگر پايگاه نمی آيم! و پا شدم و رفتم منزل و حدود يك هفته ای به مسجد و پايگاه نمی رفتم! در همين ايام موضوع اعزام مطرح شد و من عازم جبهه شدم و در عمليات والفجرمقدماتی شركت كردم و دوران اسارت برای تاديب و رشدم مقدر شد…

در اينجا هم در ميان شما در اين آسايشگاه شرايطی پيش آمد كه احساس تنهايی كردم و دوباره قهر كردم! و در هيچ فعاليتی شركت نمی كردم و سرم در كار خودم بود! آن بار با دو پای خودم آمدم و اين با يك پا بايد با پرونده مردودی زير بغلم به وطن برگردم شايد آدم بشوم! شايد نشوم!!
اين سخنان من موجب واكنش های متفاوتی شد و اندكی شلوغ شد و دوستان سر شوخی را با ما باز كردند تا فضا عوض شود!.»

و اين گذشت تا رسيديم به فرودگاه آنكارا و بدليل خرابی هواپيمای هركولس C-130، مجبور شديم حدود ٣٠ ساعت در كانكس های مستقر فردوگاه بمانيم. در يكی از اين دورهمی هايی كه داشتيم، يكی از دوستان پرسيد چه حس و حالی داری؟ جواب دادم: «هيچ! برای انجام وظيفه رفتيم جبهه، اسير شديم! در اسارت هم بدون اسلحه جنگيديم و انجام وظيفه كرديم! كاری نكرديم كه به آن مباهات كنيم… خداوند همين مقدار اندك را هم بپذيرد، پيشانی شكر بر خاك می ساييم….»

دقيقاً اين همان بخشی است كه ذهن مخاطب براحتی با آن ارتباط برقرار نمی كند و غالباً از گفتنش می گذريم!

امشب تا صبح نماز و دعا بخوانيد، با شما كاری نداريم

نوید شاهد خوزستان: چگونه شد که درس تان را ادامه دادید؟

محمدرضا مروانی: بعد از آزادی تا مدت ها نمی توانستم از فضای اسارت جدا شوم و تمام فكر و ذهنم درگير اسارت و دوستان اسيرم بودم و به چيز ديگری فكر نمی كردم. از آنجاييكه موضوع اسرای آزادشده تازه بود و سوال های زياد بود كه بايد پاسخ می داديم. مجالس زيادی برای سخنرانی دعوت می شدم. به مرور حس كردم بايد تكليفم را با خودم و آينده ام روشن می كردم. يا بايد برای استخدام در يك شركتی خودم را آماده می كردم و يا بايد عقب افتادگی خود را با ادامه تحصيل، جبران كنم.

راه دوم را برگزيدم و طی يك دوره طولانی ديپلم را گرفتم و برای دانشگاه سه بار كنكور شركت كردم. بار اول در رشته علوم انسانی بدون داشتن ديپلم، شركت كردم و رتبه دو رقمی علوم الهيات تهران قبول شدم! ولی نرفتم…

بالاخره در سومين كنكور شركت كردم و در رشته داروسازی قبول شدم و مسير زندگی و آينده كاری ام روشن شد تا فارغ التحصيلی ادامه دادم و با مدرك دكترای حرفه ای داروسازی فارغ التحصيل شدم و وارد عرصه داروسازی و خدمت در داروخانه شدم و همچنان در اين عرصه هستم و از اينكه خدمتگزاری كوچك برای مردم هستم، خوشحالم.

نوید شاهد خوزستان: تا چه اندازه ترویج فرهنگ ایثار و شهادت در بین جامعه و به خصوص جوانان ضرورت دارد؟

محمدرضا مروانی: ملتی بدون قهرمانانش دوام نمی آورد و مسير نابودی را طی خواهد كرد. ايران اسلامی در دو سطح ملی و اسلامی قهرمانان بی نظيری دارد كه هر يك برای حيات يك جامعه كافی است. شهدای ما هم در سطح ملی سرباز فداكار ميهن و خاك كشور هستند و هم در سطح دينی ايثارگران بی نظيری هستند كه می توانند تضمن كننده عزت و سربلندی كشور باشند.

اما متأسفانه امروزه در ميان انبوه اسوه ها، دچار رفتار ماهيان شديم و از تشنگی دنبال آب می گرديم در حالی كه غرق آب هستيم! مشعل های بيشماری ما را بسوی خود فرا می خوانند و بدون آنها نمی توانيم راهی برای خروج از مشكلاتی كه گريبان جامعه را گرفته است، بيابيم! تنها راه نجات ما برگشت به همان ايثار و فداكاری اوائل انقلاب است!

نوید شاهد خوزستان: و حرف آخر شما با مسئولین و مردم...

محمدرضا مروانی: مملكتی هستيم كه دانشمندی آگاه به مسائل مردم و جهان و عالمی وارسته و خداترس در رأس آن است. تنها تقاضايی كه از خود و ديگران دارم اين است كه از ولی امر نه جلو برويم و نه از او عقب بمانيم! چشم هايمان به انگشت اشاره او باشد. با او همگام و همقدم شويم. والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته…

تهيه و تنظیم: مریم شیرعلی 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده