نوید شاهد خوزستان: لطفا خودتان را معرفی کنید.
مهین قیاسی: با نام و یاد خدا سخنانم را آغاز میکنم، من مهین قیاسی مادر شهید احمد خزائی هستم. احمد در بيستم دیماه 1342، در شهرستان اهواز به دنیا آمد. سال چهارم دبیرستان بود که به عنوان بسیجی در جبهه حضور يافت و در پنجم اسفندماه 1362، در جزيره مجنون عراق به شهادت رسيد.
نوید شاهد خوزستان: از زمان تولد شهید احمد خزائی برایمان بگویید.
مهین قیاسی: احمد فرزند اولم بود در یک شب سرد زمستانی در بيستم دی 1342، به دنیا آمد. من آن زمان سن زیادی نداشتم، 15 یا 16 ساله بودم که خدا احمد را به من داد. اینقدر خوشحال بودم که انگار خدا دنیا را به من هدیه داده بود. درست مثل همین ماه که شما آمدید آن سال دی ماه شب تولد احمد می گفتند یخبندان است. پدرش بیرون از شهر مشغول به کار بود اما وقتی خبر تولد احمد را شنید ذوق کرد و اشک شوق در چشمانش جمع شد و خدا را برای این هدیه سپاسگزاری کرد.
نوید شاهد خوزستان: از دوران نوجوانی و خصوصیات اخلاقی شهید برایمان بگویید.
مهین قیاسی: احمد ذات خوبی داشت خداوند او را مثل گل آفریده بود، به قدری رفتارش خوب بود که هر چه فکر میکنم نمیتوانم از او ایرادی بگیرم. با من و پدرش بسیار آرام و متین برخورد میکرد با خواهر و برادران بعد از خودش نیز با خوشرویی و مهربانی رفتار می کرد. در خانه آرام بود و همیشه با احترام با من و پدرش سخن می گفت اما با دوستان و همسن سالان خودش بسیار شوخ طبع و خوش برخورد بود. به یاد ندارم که رفتار نسنجیدهای از او دیده باشم یا کسی به خاطر رفتارش او را سرزنش کرده یا ایرادی از ایشان گرفته باشد.
البته ناگفته نماند که احمد از 15 سالگی وارد جبهههای نبرد شد و آن چهار سالی که در جبهه بود من زمانهای بسیار کمی او را می دیدم، همیشه در مسجد بود عصرها برای نماز که راهی مسجد می شد به خانه نمی آمد تا فردا ساعت 10 یا 11 صبح با ما نهاری می خورد کمی استراحت می کرد و دوباره راهی مسجد می شد. بعضی وقتها پدرش به من گله می کرد چون روزها می شد که احمد را نمی دید. احمد خلق و خوی مسجد را داشت او رازدار بود و اسرار مسجد را در خانه نمی گفت، زیاد از او شیطنت و بازیگوشی ندیدم. او آرام و صبور بود و همیشه می گفت: «احترام به پدر و مادر از واجبات است.»
با همه خوب و صمیمی رفتار می کرد اما خوب عمیقا با خواهرش مریم خیلی خوب و هم راز بود. درد دل می کردند و با هم یواش یواش می گفتند و می خندیدند. ولی به هیچ وجه اهل دعوا و پرخاش نبود و همیشه به خواهر و برادرانش در درس و انجام مسائل شرعی کمک می کرد.
نوید شاهد خوزستان: آیا هدیهای از شهید احمد دارید که روز مادر به شما داده باشد؟
مهین قیاسی: احمد فرزند اولم بود خودش هدیه بود آن زمانها یادم می آید بچه ها برای مادران خود نقاشی می کشیدند، یا یک شاخه گل می خریدند اما احمد یکسال روز مادر برایم یک سرویس قوری و فنجان لب طلایی خرید که بسیار زیبا و ارزشمند بود جوری که تا سالهای سال نمی توانستم از آن استفاده کنم، آن شب را همراه خواهر و برادرانش برایم جشن روز مادر گرفتند.
نوید شاهد خوزستان: چه شد که احمد تصمیم گرفت به جبهه برود؟آیا شما از رفتن ایشان اطلاع داشتید؟
مهین قیاسی: اولین بار که قصد رفتن به جبهه را داشت خداوند دخترم فاطمه (نسرین) را به ما هدیه داده بود. عملیات شوش بود و برادرم (شهید خسرو قیاسی) در این عملیات شرکت داشت. احمد کنارم نشست و گفت: «مادر دلتنگ دایی خسرو شدم می خواهم بروم و قبل از عملیات ایشان را ببینم...»
من می دانستم احمد چقدر امام خمینی(ره) را دوست دارد و برای رفتن به جبهه لحظه شماری می کند اما چون سنش کم بود اصلا احتمال نمی دادم که او را به جبهه اعزام کنند، در جواب او به آرامی گفتم: «پسرم دایی رفته تو نمی خواهد بروی تو فعلا باید حواست به درس و کتابت باشد...» اما احمد گوش نکرد و بعد از صحبتهای من راهی شوش شد که پسر عمویش شهید منصور قیاسی او را در بین راه می بیند و به خانه باز می گرداند.
آن شب من و پدرش همه چیز را از زبان منصور شنیده بودیم و به روی احمد نیاوردیم و او تمام شب خواهرش نسرین را در آغوش گرفته بود و زیر لب با خدا نجوا می کرد. صبح که کتاب و دفترش را برداشت تا راهی مدرسه شود آمد کنارم مرا بوسید و گفت: «مادر اسم خواهرم را فاطمه یا زهرا بگذارید و اگرنه من صدایش نمیکنم» به صورتش لبخند زدم و گفتم: «چشم»
احمد راهی شد و من از پدرش خواستم به خواسته احمد اسمش را فاطمه بگذاریم و ایشان نیز استقبال کرد. خلاصه احمد رفت ما فکر کردیم مدرسه است ولی او کتابهایش را در مسجد گذاشت و با بچه های مسجد حجازی راهی جبهههای حق علیه باطل شد. همیشه 40 روز به 40 روز ما عملیات داشتیم و احمد در تمام عملیات ها بود خبر می دادند که احمد تا بصره هم رفته تمام اینها را همرزمان و دوستانش برایمان می گفتند. عملیات رمضان، خیبر، والفجر مقدماتی، خرمشهر ... در تمام عملیات ها شرکت کرده بود.
نوید شاهد خوزستان: یک خاطرات شهید احمد برایمان بگویید.
مهین قیاسی: به خوبی به خاطر دارم 10 یا 11 ساله بود آن موقع ها مدرسه امیرکبیر درس می خواند. یک روز غروب با دوستانش شیطنت میکنند و به قبرستان می روند قبرها خالی بود و در قبرستان قدیم نیز قبرهای شکسته ای بود نمیدانم کنجکاوی بچه گانه بوده یا هر چیز دیگری با چوب به داخل قبر می زدند انگار به سنگ سختی برخورد می کنند آنها به سن و سال بچگی خیال می کنند که به اسکلت برخود کرده اند و از ترس زهره ترک شده بودند. وقتی به خانه آمد رنگ به رخسار نداشت و تمام راه را دویده بودند. برای ما که تعریف کرد کلی به آنها خندیدم تا مدتها از هر چیزی می ترسید. بعدها که دوستان و همرزمانش از رشادتهای او در جبهه برایم می گفتند، من در خیال خودم می گفتم: «احمد که اینقدر حساس بود چگونه اینقدر شجاع و نترس شده که به جبهه می رود و رو در روی دشمن می جنگد...»
مادر بودم و عاشق فرزندم، دوست داشتم به میهن و کشورم کمک کنم ولی نمیتوانستم فرزندم را با دستان خودم راهی جبههها کنم. به خوبی بخاطر دارم یکبار که برای اعزام آماده می شد برای راضی کردن دل من می گفت: «این انقلاب بزرگ است و مردم برایش زیاد چشم انتظاری کشیدند، الان وجود من آنجا بیشتر لازم است درس را همیشه می توان خواند ولی این کار را همیشه نمی شود انجام داد من باید بروم، البته همه ما باید کنار هم باشیم تا پیروز شویم...» آماده شد و رفت من نیز دلم طاقت نیاورد چند دقیقه بعد از خانه خارج شدم از مکانی که قرار بود بچه ها اعزام شوند اطلاع داشتم. فرزندانم را به یکی از همسایه ها امانت دادم و رفتم تا قبل از رفتنش دوباره با او دیداری داشته باشم، رفتم و مرتب فریاد میزدم احمد خزائی ولی کسی نمی آمد، به همه می گفتم: «فرزندم را صدا بزنید...»
ولی کسی نیامد بعد از مدتها که آمد گله کردم که آمدم مادر نبودی، سر پایین انداخت و گفت: «دیدم که آمدی نیامدم که مبادا بگویی بیا برویم خانه...» دفعه بعد که آمد چند ساعتی بیشتر نبود وقتی عزم رفتن کرد دلم گرفت دوست نداشتم برود ساکش را برداشتم که نرود ولی فایده نداشت رو به من کرد و گفت: «مادرجان هیچ اشکالی ندارد که ساک لباسم را ندادی در جبهه اینقدر ساک زیاد هست و رفت» بازهم دلم طاقت نیاورد از برادرش محمود خواستم تا ساک لباسش را برایش ببرد. گاهی که به او می گفتم نرو در جوابم می گفت: «تو دوست نداری من خوشبخت بشوم؟!»
منم می گفتم: «من خیر و صلاح تو را می خواهم...» و او همیشه می گفت: «خیر و صلاح خوشبختی من در این راه است، مادر فقط برایم دعا کن»
احمد هیچ وقت برایم نامه نمی نوشت. یک روز خواهر یکی از دوستان احمد آمد و گفت: «امروز صحبتهای آقا احمد را از رادیو پخش کردند...» من رادیو را روشن گذاشته بودم ولی صدایش کم بود یک لحظه جمله «والسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته» را شنیدم با خودم گفتم انگار صدای احمدم بود صدایش به دلم نشسته بود با خودم گفتم شاید خیال و رویا است. ولی خواهر دوست احمد رویا و خیالم را واقعی کرد. آن روز همه دوستان و آشنایان از مشهد، اصفهان، نهاوند، روستا تماس گرفتند و گفتند سخنان احمد را شنیدند.
نوید شاهد خوزستان: از آخرین دیدارتان با شهید برایمان بگویید.
مهین قیاسی: 27 بهمنماه 1362 آخرین باری بود که احمد به خانه آمد خانه بوی گل می داد. من و پدرش خوشحال بودیم، خواهر و برادرانش هم بازی می کردند، خانه رنگ و بوی دیگری گرفته بود لباسهایش را آورده بود می گفت: «برایم بشوی و آبکشی کن» انگار میدانست آخرین بار است و میخواست لباسهای تمیز تن کند کمی در خانه ماند و به مسجد رفت تا با دوستانش دیداری تازه کند. در کل پنج ساعت بیشتر نبود وقتی لباسهایش را میپوشید تا از زیر قرآن راهیش کنم نمی دانم چرا یک دفعه به دلشوره افتادم انگار بند دلم پاره شد.
تنها سخنی که با من گفت این بود که «این مدت شش ماه که نیامده مشغول آموزش عملیات های نظامی _ آبی خاکی بوده است می گفت برای این عملیات خیلی سختی کشیدهاند و بسیار تلاش کردهاند» و هر وقت به او میگفتم: «منتظرت هستم» در جوابم می گفت: «می آیم نگران نباشد» سهم من از آخرین دیدارش فقط پنج ساعت بود.
خداروشکر می گویم که آمد و دیدمش، احمد من هنوز هم مفقودالجسد است و من همچنان چشم به راه آمدنش هستم امتحانات سال چهارم شروع شده بود کارت ورود به جلسه امتحانش را دارم. احمد برای امتحان نرسید و در امتحان انقلاب و جبهه های حق علیه باطل رفت و قبول شد.
نمیتوانستم رفتنش را باور کنم مرتب به خودم می گفتم: «منتظر باش می آید» با عشق دیدن رویش هر روز را میگذراندم و باور داشتم میآید. احمد 8 اسفند 1362 در عملیات خیبر شرکت کرد همرزمانش می گویند: «با هم بودیم ولی دیگر او را ندیدیم...» بعد از آن دنیای من دنیای بی خبری شد، زندگی می کردم ولی انگار دراین دنیا نبودم 13سال انتظار، 13سال امیدواری و چشم به در بودن که می آید و میبینمش.
همه می گفتند او مفقودالاثر است مدتی می گفتند در زندانهای بعث اسیر شده است وقتی آزادگان به میهن اسلامی بازگشتند من نیز بی قرار و چشم انتظار بودم هر بار که خبر آمدن آزادگان را می شنیدم، با عکس احمد به راه می افتادم در کنار اتوبوس های حامل آزادگانمی ایستادم و عکس فرزندم را به تک تک آنها نشان می دادم شاید کسی از احمد به من خبری بدهد، سخت گذشت، اما گذشت...
سال 1374 زنگ خانه به صدا در آمد و گفتند فرزندتان را آورده ایم پارچه ای را باز کردند و چند تکه استخوان با پلاک احمد و تکههای کمی از لباس احمد در آن بود. باورش برای بسیار سخت بود احمد قد بلند من نمی توانست این چند تکه استخوان باشد با خودم می گفتم محال است آن پارچه سفید را بوسیدم و جایم بلند شدم روبروی عکس احمد ایستادم و گفتم: «من همچنان منتظرت هستم پسرم»
من شهادت فرزندم را قبول کردم و فرزندم که امانت خدا بود، در راه خدا و در جهاد علیه کفر به خدا هدیه دادم. وقتی میدانستم خوشبختی احمد در این راه و مسیر است من هم راضیام به رضای او. اما من هنوز هم چشم به راه او هستم هنوز هم می گویم می آید ....
می گفتند احمد جز شهدایی بوده است که ابتدای جنگ مبادله شده است و به شهادت رسیده ولی هیچ عکس و نامه ای از اینکه در اردوگاه و جایی بوده باشد به ما نشان نداد. تمام اینها را بعد از 13 سال و نیم به ما گفتند.
نوید شاهد خوزستان: تا به حال خواب شهید را دیدهاید؟
مهین قیاسی: نه احمد هیچ وقت به خوابم نمی آید ولی من همیشه خودم را در حالی می بینم که در خیابانها دنبال احمد می گردم. از این کوچه به آن کوچه و به مردم می گویم احمد مرا ندیده اید. یک روز در اتاق نشسته بودم و داشتم با لباس احمد صحبت می کردم و برایش شعر می خواندم: «بده دستمال یادگاری دستت را بشورم بو کنم تا تو بیایی» اشکهایم سرازیر شد خیلی دلتنگش شده بودم، با احمد و خاطراتش سرگرم بودم که خوابم برد و محمد پسر عمویش را در خواب دیدم که می گفت: «زن عمو احمد گفته که به شما بگویم سه روز است که در خانه کنار شما است.» یعنی آن لحظه ای که من شعر می خواندم و با او حرف میزدم واقعا احمد در خانه کنارم بود ولی من خبر نداشتم.
نوید شاهد خوزستان: خبر شهادت احمد را چگونه به شما اطلاع دادند؟
مهین قیاسی: آخرین دیدارمان با احمد 27 بهمنماه بود، خداحافظی کرد و رفت. می گفتند 8 اسفند برای استراحت و دیدار خانواده ها می آیند از همان ابتدای روز در دلم احساس ترس و ناراحتی نداشتم نمی دانم چرا کلمه شهید یا اسیر مدام در ذهنم تکرار می شد، شنیدم که رزمندگان به پادگان برگشته اند و دارند استراحت می کنند من نگران احمد بودم در پادگان رفتم او را ندیدم یکی می گفت در پادگان است یکی می گفت نیامده، جواب درستی نگرفتم و برگشتم خانه که شنیدم یکی از دوستانمان خبر شهادت احمد را از شبکه عراق شنیده است، نه کسی دیده بود و نه کسی این شنیده را تایید می کرد. از هشتم اسفندماه ما از شبکه های عراق متوجه شدیم و از همان زمان پیگیری کردیم و همه جا را گشتیم ولی اثری از احمد نبود نه در نیزار و هیچ خبری و هیچ و هیچ...
نوید شاهد خوزستان: و حرف آخر...
مهین قیاسی: من از همه مسئولین و مردم ملت ایران میخواهم خون این جوانان و نوجوانان پایمال نشود. این جوانان برای پیروزی اسلام از همه چیز خود گذشتند انشالله که اسلام ضربه نخورد و پرچم اسلام سرتاسر جهان برافراشته شود.
گفتگو و تنظیم: مریم شیرعلی