اگر وارد سپاه می شوید، باید دلسوز نظام و مُطیع رهبر باشید
به گزارش نوید شاهد خوزستان، همسران شهدا الگوی صبر و ایثار همچون حضرت امالبنین هستند که در تلاطم روزگار به ندای رهبرشان لبیک گفتهاند و تا پای جان در پاسداری از حرمت خون شهیدانشان و پیروی از مکتب ثارالله ایستادهاند و با الگو گرفتن از شهیدانشان در عرصههای مختلف زندگی حضوری پررنگ دارند و با تربیت یادگاران همسرانشان، آنها را برای پاسداری از انقلاب و دوران شکوفایی کشور آماده میکنند.
همسران شهدا، دلدادگان عشق به ولایت و پشتیبانان واقعی مکتب سیدالشهدا(س) هستند که در ایثار و شهادت قدم در جای پای همسران خود گذاشتهاند و رهروان زینبی شدهاند.
در دومین شب از برگزاری نمایشگاه قرآن و عترت همسر شهید مدافع حرم «عبدالکریم اصل غوابش» میهمان غرفه نوید شاهد خوزستان شد و در گفتوگو با خبرنگار نوید شاهد از اخلاق و رفتار شهید و همچنین اعتقادات و توصیههای ایشان صحبت کرد.
پدرش پیش نماز مسجد بود و خودش دنبالهرو راه پدر
همسر شهید عبدالکریم اصل غوابش از دوران کودکی و نوجوانی شهید به خبرنگار نوید شاهد، گفت: عبدالکریم بعد از چهار دختر و یک پسر به دنیا آمد. سال 1348 بود، کمی که از آب و گِل درآمد خداوند سه فرزند دیگر هم به خانواده عمویم عطا کرد. بله درست است! ما دخترعمو پسرعمو بودیم. پدرش-عمویم را میگویم- فروشنده مصالح ساختمانی بود و ساختمان مسجد محله حصیرآباد را هم خودش بنا کرد. اینقدر مردم قبولش داشتند که خودش شده بود پیش نماز مسجد. به همین خاطر عبدالکریم شد دنبالهرو راه پدر.
وی افزود: عبدالکریم از همان دوران کودکی در فضای مسجد رُشد کرد و برخلاف سایر هم سن و سالهایش که علاقه به بازی در خیابان و بازی گوشی با هم سن و سالهایشان را داشتند او معمولاً مشغول نقاشی و انجام کارهای هنری بود. هر وقت او را میدیدیم، دفتر و مداد دستش بود و داشت طرحی میزد. کافی بود برگههای دفترش تمام شود آن وقت بود که جعبههای وسایل و کارتنهای بلااستفاده و کاغذ پارهها تبدیل میشدند به یک اثر هنری که آدم ساعتها میتوانست از جا تکان نخورد و نظارهگر آنها باشد. وقتی شروع به خلق یک اثر میکرد میرفت توی لاک خودش انگار در یک دنیای دیگر بود، گاهی از دور نگاهش میکردم و مست و مسحورِ اعجاز دستانش میشدم.
شرکت در عملیاتهای نصر ۸ و والفجر ۱۰
زهره اصل غوابش با بیان اینکه شهید غوابش از همان دوران نوجوانی عاشق شهادت بود، اضافه کرد: «عبدالکریم خیلی زود به مرحله پختگی رسید و قبل از رسیدن به سن تکلیف، تمام فرایض را انجام میداد. در سن ۱۱ سالگی فعالیت فرهنگی خود را در مسجد امام محمدباقر علیهالسلام که معروف به لشکر قدس بود آغاز کرد. او از همان دوران نوجوانی عاشق شهادت بود و همین زمان بود که جنگ تحمیلی آغاز شد.
سال سوم دبیرستان طاقتش طاق شد و تصمیم گرفت به جبهه برود. مدرسه میرفت؛ منتظر ماند که زنگ آخر بخورد وقتی مدرسه تمام شد دیگر برنگشت خانه. رفت جبهه. از قبل کارهایش را کرده بود؛ هیچکس اما از نیت او باخبر نبود حتی به پدر و مادرش هم چیزی نگفته بود. خیلی نگران شده بودند و پرسوجو میکردند تا اینکه خودش تماس گرفت و گفت که در دزفول تحت آموزش نظامی برای اعزام به جبهه است.
او بعد از گذراندن دورههای آموزشی به گردان امیرالمؤمنین (ع) پیوست و در عملیاتهای نصر ۸ و والفجر ۱۰ بهعنوان نیروی خط شکن شرکت داشت تا اینکه از ناحیه دو پا مجروح شد. همان زمان شیمیایی هم شد. وضع جسمانیاش اصلاً خوب نبود و بهناچار برای مداوا مستقیم از جبهه به لاهیجان اعزام شد. مدت زیادی درگیر درمان بود تا اینکه بالاخره جنگ تمام شد و عبدالکریم به استخدام سپاه پاسداران درآمد و به گردان جعفر طیار تیپ یکم حضرت حجت (عج) پیوست.»
از لحاظ اخلاقی و ایمانی چیزی کم نداشت
وی با اشاره به مجروحیت ایشان در زمان خواستگاری و ازدواج اینگونه بیان کرد: «سال 1368 بود که خانواده عمویم به خواستگاریم آمدند؛ البته حاجی آن موقع با عصا راه میرفت و هنوز کاملاً بهبود پیدا نکرده بود و به خانوادهاش هم گفته بود که چطور با این وضعیت میخواهید برای من زن بگیرید که عمویم گفته بود شما کاری به این کارها نداشته باش، پدرم هم با من صحبت کرد و گفت: «ممکن است او در همین وضعیت بماند و خوب نشود» در واقع اتمامحجت کرد و تصمیم را به خودم واگذار کرد.
حاجی به دلیل شدت مجروحیتی که پشت سر گذاشته بود ضعیف شده بود و خیلی نمیتوانست حرف بزند و یا یک جا بنشیند، مثل همیشه چهره مهربانی داشت وقتی به او نگاه میکردم آرامشی عجیب در من پدید میآمد؛ میدانستم که از لحاظ اخلاقی و ایمانی چیزی کم ندارد و برای سلامت جسمش هم به خدا توکل کردم، امیدوار بودم که سرانجام این انتخاب خیر باشد. در واقع دوست داشتم در جهاد جانبازی او سهمی داشته باشم.»
روایتگر دفاع مقدس بود
زهره اصل غوابش در توصیف روزهای زندگی با این مرد بزرگ میگوید: «راوی دفاع مقدس بود. فرماندهی پایگاه مقاومت بسیج شهید نریمی و مسئولیت هیئتامنای مسجد امام علی علیهالسلام منطقه حصیرآباد را هم بر عهده داشت. برای اینکه به فعالیتهای مسجد پروبال بدهد چند باب از منازل اطراف مسجد را خرید و به ساختمان مسجد ملحق کرد.
کار عبدالکریم شب و روز نداشت و دائم در مأموریت بود. فقط روزهای جمعه پیشِ ما بود آن هم نه همیشه! همان یک روز را هم که خانه بود یا به انجام کارهای تعمیراتی مدارس بچهها و رنگآمیزی و تعویض شیشه و غیره میگذراند، یا به فعالیتهای مسجد و پایگاه بسیج. یعنی ما حاجی را خیلی نمیدیدیم چون همه مردم محل از او انتظار داشتند. مرد خانه ما بود اما انگار بزرگمردی بود برای همه اهالی. حاجی یک هیئت زنجیرزنی را با ۱۰ نفر در محل راهاندازی کرد که حالا به بیش از ۵۰۰ نفر زنجیرزن رسیده است که هر سال ماه محرم ۱۰ شب مداحی و زنجیرزنی برگزار میکنند. همه این کارها را یک تنه انجام میداد؛ سال اولی که حاجی در میان ما نبود و برادرهایش کارهای او را بر عهده گرفتند اظهار تعجب میکردند که چه گونه او بهتنهایی این همه کار را انجام میداده و ما چند نفریم و به کارها نمیرسیم.»
اعزام به سوریه و شهادت
این همسر مقاوم و صبور در پاسخ به نحوه شنیدن خبر اعزام به سوریه شهید پاسخ داد: «آبان ماه سال 1393 بود که حاجی به من گفت: ثبتنام کردم برای اعزام به سوریه، شما که راضی هستید؟ گفتم: اگر بگویم راضی نیستم چه میگویید؟ گفت: پس معلوم شد که مرا دوست نداری، از شما که یک زن صبور و مقاوم هستید بعید است.
آن روزها حرم حضرت زینب (س) در وضعیت مخاطرهآمیزی قرار گرفته بود و طبق فرمایش رهبری با این مضمون که دفاع از اسلام و مسلمان به مرزهای ایران ختم نمیشود؛ حجت را برای حاجی تمام کرد زیرا همیشه میگفت: اگر رهبر بگوید به درون آتش برو بدون چون و چرا میروم. به همه افرادی هم که قصد ورود به سپاه را داشتند گوشزد میکرد باید دلسوز نظام و مُطیع رهبر باشید اگر برای حقوق و کار میخواهید وارد سپاه شوید همان بهتر که نیایید.
۱۹ خردادماه ۹۴ اعزام شد و دو روز بعد تماس گرفت با صدای شاد و بشاشی از پشت تلفن داد میزد: نایبالزیاره شما هستم. در تمام تماسهایی که از سوریه میگرفت خیلی خوشحال بود و وقتی از اوضاع جسمی و جراحتهایش میپرسیدم، میگفت: باور میکنی خوب شدهام و بهقدری مشغولم که وقت ندارم به خودم فکر کنم و همهچیز را فراموش کردهام.
قرار بود ۴۵ روزه برگردد؛ یک ماه از حضورش در سوریه گذشته بود، شب قدر و ضربت خوردن حضرت علی (ع) بود و من در مسجد و مراسم احیا بودم که عبدالکریم زنگ زد و احوالپرسی کرد و گفت: برای من و هم همکارانم دعا کن. چهار روز بعد از این تماس دیگر حاجی تماسی نگرفت تا جمعه آخر ماه مبارک رمضان که روز قدس بود و من خیلی نگران بودم چون یک روز در میان در جریان احوالشان قرار میگرفتیم.
روز جمعه آخر ماه مبارک رمضان 19 تیر سال 1394 برای تعمیر تانکی که در منطقه عملیاتی خراب شده بود اعزام میشوند و بعد از اتمام کار هنگام بازگشت به همراه سه نیروی سوری که همراه حاجی بودند در تله انفجاری تکفیریها گرفتار میشوند و به شهادت میرسند.»
گفتگو و تنظیم: مریم شیرعلی