«نوجوان بودند که یک پمپ نفت سر خیابان ما را بمباران کردند و آتش گرفت و این سرمایه ملی داشت از بین می رفت. من با چشمان خودم دیدم که ایوب و محمود با همان سن کم چگونه با دوش خود خاک می کشیدند و در آتش ها می ریختند که من می ترسیدم در آن گرما بیمار شوند و زمانی که من از آنها پرسیدم که چرا این همه متعهدانه کمک کردند هر دو در جواب من گفتند:«این نفتی که می سوزد سرمایه ملی همه مردم ایران است و نباید اینگونه به هدر برود» آنچه خواندید بخشی از سخنان پدر شهیدان «ایوب و محمود کمالی» در گفتگو با نوید شاهد خوزستان است. شما را به خواندن متن کامل این گفت و گو دعوت می کنیم.

به گزارش نوید شاهد خوزستان،شهدا حسینی وار رفتند تا ما بازماندگان در مسیر حق پایدار بمانیم و راه پاک آزادگی و بندگی را ادامه دهیم ،از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند و ما اکنون با حقیقت وجودی آن عزیزان زنده ایم. در این میان رزمندگان و شهدای صنعت نفت نیز با خون خود از این مرز و بوم دفاع کردند و اجازه ندادند کوچکترین خدشه ای به کشور و مهم ترین صنعت آن وارد شود. این کارکنان صنعت نفت بودند که در آن گرمای طاقت فرسا و شرایط اقلیمی با گذشتن از جان خود، اجازه دست درازی به دشمن ندادند.

روز 29 اسفند هرسال در تقویم شمسی ایران با مناسبت روز ملی شدن صنعت نفت همراه گریده است و یادآور تصویب قانون ملی شدن نفت و نقطه عطف تاریخ مبارزات ملت ایران در تاریخ 29 اسفند سال 1329 هجری شمسی است. در همین راستا سایت نوید شاهد خوزستان گفتگویی با پدر شهیدان «ایوب و محمود کمالی» داشته که هر دو از شهدای صنعت نفت خوزستان هستند، ماحصل این گفتگو را در ذیل بخوانید:

 

نوید شاهد خوزستان: لطفا خودتان و شهیدتان را معرفی کنید؟

سلطانمراد کمالی: بسم رب شهدا و الصدیقین، اینجانب سلطان مراد کمالی پدر شهدان ایوب و محمود کمالی هستم. پسرم ایوب در بيست و دوم مرداد 1344، در شهرستان ايذه به دنيا آمد و در  بيست و سوم بهمن 1363، در جزيره مجنون عراق بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. پسرم محمود در پانزدهم شهريور 1345، در شهرستان ايذه به دنيا آمد و در چهارم دي 1365، در جزيره سهيل به شهادت رسيد. پيكرش به مت 16 سال در منطقه بر جا ماند و بيست و يكم مرداد 1381 ، پس از تفحص در گلزار شهداي شهرستان اهواز به خاك سپرده شد. هر دو شاغل شرکت نفت و هر دو از سوی بسیج عازم جبهه های حق علیه باطل شدند.

نوید شاهد خوزستان: از دوران کودکی و نوجوانی شهید برایمان بگویید.

سلطان مراد کمالی: ما در روستای لران بخش باغملک جانکی زندگی می کردیم ایوب و محمود در مقطع ابتدایی در همان روستا تحصیل کردند و در سال 1354 به شهر اهواز مهاجرت کردیم. هر دو بسیار پسرهای باهوش و درس خوانی بودند اهل مشاجره و دعوا نبودند. در هنرستان فنی شرکت نفت تحصیل می کردند. هر دو پسرم در درس بین معلم‌ها زبانزد بودند وقتی به دبیرستان رسیدند من خواستم تا در صنعت باشند و فنی یاد بگیرند و هر دو آنها را به هنرستان فنی شرکت نفت بردم و چون معدل بالایی داشتند پذیرفته شدند، به گونه ای شاغل شرکت نفت شدند. از همان زمان که وارد هنرستان شدند عضو انجمن اسلامی شهید سبزی زاد شدند و فعالیت های انقلابی خود را آغاز کردند و سپس هر دو به صورت داوطلبانه عازم جبهه شدند.

نوید شاهد خوزستان: از دوران نوجوانی شهیدان چه خاطراتی دارید؟ رابطه آنها باهم چگونه بود؟

سلطانمراد کمالی: رابطه بسیار خوبی با هم داشتند از همان کودکی انگار هر دویشان یکی بودند انگار دوقلو بودند همه کارشان را باهم انجام می‌دادند و بسیار صمیمی بودند و این زبانزد محله و فامیل شده بود، بسیار بهم وابسته بودند.

به خوبی به خاطر دارم یک روز ایوب وقتی از مدرسه به خانه آمد بسیار ناراحت بود اما هرچه مادرش می پرسید می گفت: «نه مشکلی نیست کمی خسته ام» بعد از یکی دو روز مادرش متوجه شد که کمرش کبود شده و به من گفت: «ایوب دعوا کرده» من که می دانستم ایوب اهل دعوا و مشاجره نیست با او صحبت کردم و متوجه شدم که در مدرسه دعوا شده و ایشان می خواسته در حل و فصل دعوا کمک کند که سنگی به او پرتاب کردن و کمرش کبود شده، ناراحت شدم و گفتم:«پسرم چرا به من نگفتی؟!» سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت:«می رفتین و با خانواده آن پسر دعوا می کردین شاید او از روی عمد به من سنگ نزد» صورتش را بوسیدم و گفتم همیشه همین قدر مهربان بمان.

نوید شاهد خوزستان: از روزی که تصمیم گرفتند به جبهه بروند برایمان بگویید؟

سلطانمراد کمالی: اول محمود داوطلبانه راهی جبهه های حق علیه باطل شد. در سال 1360 در سن 16 سالگی یک روز از راه مدرسه داوطلبانه به جبهه رفت و به گروه تخریب پیوست اولین بار از ناحیه سر و پا مجروح شد و از آنجا به اصفهان اعزام شد من و مادرش نمی دانستیم که مجروح شده و توسط برادرم که در پشتیبانی جبهه فعالیت داشت متوجه شدم و بعد از چند روز که محمود عمل شد به من اطلاع دادند و من نیز به بیمارستان شریعتی اصفهان رفتم. همه می گفتند محمود فلج می شود که به همت دکترهای وقت آن بیمارستان و به لطف خداوند خطر از ایشان رفع شد. وقتی بعد از یک ماه او را به اهواز آوردیم دکتر گفت:«نباید تا یک ماه حتی از خانه خارج شود» اما محمود بیشتر از 15 روز تحمل نکرد و دوباره بدون اطلاع ما راهی جبهه شد و از یکی از دوستانش خواست تا خبر جبهه رفتنش را به گوشمان برساند و خودش را برای عملیات رمضان که آزاد سازی خرمشهر بود آماده کند. او در حین عملیات در حال خنثی کردن مین مجدد مجروح شد و دوباره هر دوپایش مجروح شد، هفت ماه در بیمارستان بستری بود. در این هفت ماه فقط قرآن و کتاب مطالعه می کرد و بارها پزشکان و پرستاران به من می گفتند: «محمود وقتی قرآن می خواند یا کتاب مطالعه می کند وقتی روی پای او کاری انجام می دهیم آنقدر غرق در مطالعه هست که انگار درد را متوجه نمی شود» بعد از هفت ماه که به اهواز برگشتیم مشغول درس و امتحاناتش بود و با آنکه پاهایش آسیب دیده بود و با عصا راه می رفت، بازهم راهی جبهه شد خلاصه تا سال 1365 هم درس می خواند و هم به جبهه می رفت و در همان سال دانشگاه اصفهان و تهران قبول شدند که در نهایت رشته مهندسی حرارت سیالات دانشگاه تهران را انتخاب کرد. در همان سال شرکت نفت نیز ایشان را به استخدام رسمی خود در آورد و در قسمت ترابری باید مشغول به کار می شد اما باز جبهه را رها نکرد.

ایوب هم چون محمود را در جبهه دیده بود او نیز مرتب عازم جبهه می شد مادرش که بسیار به آنها وابسته بود و تحمل دوری شأن را نداشت تا پادگان می رفت تا شاید بازگردند اما هیچ فایده ای نداشت حتی فرمانده پادگان نیز از ایشان می خواست تا به خانه بازگردد چون دو برادر را هم زمان نمی‌گذاشتند در جبهه باشند ولی خوب ایوب مصمم بر رفتن به جبهه بود و از طریق هلال احمر و کمک های پزشکی خود را به جبهه می رساند و زخمی و مجروحین را پانسمان می کرد و مدتی هم چون رشته فنی می دانست در قسمت تعمیرات مشغول بود.
 
نوید شاهد خوزستان:با اینکه دانشگاه قبول شده بودند و هم اینکه استخدام شرکت نفت بودند و دین خود را به جنگ نیز ادا کرده و جانباز بودند، آیا هیچ وقت وسوسه می شدند که به زندگی شخصی خود ادامه بدهند؟
 
سلطانمراد کمالی: خوب ایوب پسرم در سال ۱۳۶۳ به شهادت رسیده بود و هر بار که محمود می خواست برود از او خواهش می کردم که بماند و می گفتم:«شما هر دو دین خود را ادا کردید» ولی ایشان در پاسخ می گفتند:«کشور ما هنوز در خطر است و نیاز هست که ما جوانان هنوز در جبهه‌ها حضور داشته باشیم اگر همین فردا شهر اهواز را اشغال کنند شما چه کار می کنید من وظیفه ام هست که از میهن و مردمم دفاع کنم.»
این اواخر که ما بخاطر حال جسمی اش نگران بودیم و اصرار می کردیم که نرود ایشان می گفت:«می روم و در قسمت پرسنلی کار می کنم» که بعدها متوجه شدیم هیچ وقت در قسمت پرسنلی نبوده و همیشه در جبهه‌های نبرد حضور داشته است و زمانی که استخدام شد از ایشان خواستم تا سر کار برود باز هم مقاومت کرد و گفت:«به گفته امام خمینی ره حضور در جبهه همان حضور در محل کار است» نه، هر دو هیچ وقت وسوسه نشدند که جبهه را رها کنند.

نوید شاهد خوزستان: از جبهه و شبهای علمیات برایتان چه می گفتند؟

سلطان مراد کمالی: همیشه از رشادت رزمندگان و رفاقت این عزیزان بزرگوار نسبت به هم می گفتند که چطور هوای هم رو داشتند و برای به شهادت رسیدن از هم پیشی می گرفتن البته من خودم هم که شاغل گروه ملی بودم گاهی با تانکر برای رزمندگان آب می بردیم می دیدیم که چطور این جوانان با تمام وجود برای به پیروزی رسیدن اسلام تلاش می کردند و مسئولین امروز در مقابل این خاک که هر وجبش خون شهیدان است مسئولیت دارند.

نوید شاهد خوزستان: آخرین دیدارتان را با شهید به خاطر دارید؟

سلطان مراد کمالی: وقتی محمود برای برای آخرین بار می خواست به جبهه برود او را تا مسیری همراهی کردم و گفتم من برادرت ایوب را تا ترمینال مسافربری بردم و بعد خبر شهادتش آمد با تو تا ترمینال نمی آیم و این آخرین دیدار ما شد و ایشان به عملیات کربلای چهار اعزام شدند.

به گفته دوستان و همرزمانش در هنگام شهادت به همراه پسر خواهرم و یکی از دوستان نزدیکش در قایق نشسته بودند، قرآن کوچکی داشت که همیشه همراهش بود. آن قرآن را به همراه یک ده تومنی از جیبش بیرون آورد و به دوستش داد و گفت: «این را به مادرم بده و بگو خداحافظ من برای همیشه رفتم.» در لحظه برگشت از عملیات درگیر کمک به مجروحین شد و قایقی که به گل نشسته بود تعدادی از همرزمانش رفتند تا قایقی برای نجات پیدا کنند کمی دور شده بودند که متوجه شدند عراقی ها همان نقطه‌هایی را که قایق محمود بود به رگبار گرفتند و ۱۶ سال ما از جسد محمود بی اطلاع بودیم تا سال ۱۳۸۱ که گروه تفحص اجساد این عزیزان را پیدا کردند و به ما اطلاع دادند و محمود نیز به خاک وطنش بازگشت.

نوید شاهد خوزستان: با اینکه پسرهای شما همزمان در جبهه بودند آیا هیچ وقت اتفاق افتاد برادرها به هم بگویند چون من در جبهه هستم تو نیا و در کنار پدر و مادر بمان؟

سلطان مراد کمالی: پسرهای من از کودکی انگار هر دویشان یکی بودند انگار دوقلو بودند همه کارشان را باهم انجام می‌دادند و همه همیشه باهم بسیار صمیمی بودند و این زبانزد محله و فامیل بودند بسیار بهم وابسته بودند نه هیچ وقت در کارهم دخالت نمی کردند و به نظرات هم احترام می گذاشتند شاید ما به آنها می گفتیم ولی آنها به هم نمی گفتند.

نوید شاهد خوزستان: آخرین باری که ایوب به جبهه رفت توصیه اش به شما و مادرش چه بود؟

سلطان مراد کمالی: فقط توصیه به خواندن و عمل کردن به قرآن را به همه ما داشت و سفارش میکرد زمانی ناراحت شدید حتما سعی کنید با قرآن به آرامش برسید.

نوید شاهد خوزستان:چگونه خبر شهادتشان را به شما گفتند؟

سلطان مراد کمالی: شب قبل از شهادت من در شرکت بودم و دیر وقت بود، از خستگی نشسته به خواب رفتم، دستم بر روی پیشانی ام بود که یک لحظه خواب ایوب را دیدم که تیر به پیشانیش خورده، انگار در حالت خواب و بیداری بودم به گونه ای که از خواب پریدم و دستم از روی پیشانی ام به بالا پرت شد گویی این تیر به پیشانی خودم خورده بود. همکارها گفتن چی شده و من خوابم را تعریف کردم همه می گفتن چون زیاد بهش فکر می کنی این خواب را دید،ی صبح با مادرش رفتیم پایگاه تا حالش را بپرسیم که متوجه شدیم به شهادت رسیده چند روز قبل عباس بنیادی که از نزدیکترین دوستانش بود درب منزل ما آمد و دفتر ایوب را که همیشه مطالبش را در آن می نوشت و حتی وصیت نامه اش را نیز در آن نوشته بود، برای او ببرد مادرش بسیار ناراحت شد و گفت ایوب گفته فردا میاد چرا عباس را فرستاده دنبال دفترش، حتما پشیمان شده برای آمدن به خانه و من رفتم مسجد محله تا عباس را ببینم که ماشین بنیاد شهید را دیدم درب منزل ما است و متوجه شدم که ایوب یا زخمی شده یا به شهادت رسیده است. گفتند تعدادی زخمی داریم ولی وقتی حرکت کردیم فهمیدم به شهادت رسیده و دقیقاً ترکش به پیشانی اش خورده است.

نوید شاهد خوزستان: اگر فرزندان شهیدتان از جبهه باز می گشتند ....

سلطان مراد کمالی: مطمئنم اگر الان شاغل بودند از جان خود برای مردم می گذشتند به خوبی بخاطر دارم نوجوان بودند که یک پمپ نفت سر خیابان ما را بمباران کردند و آتش گرفت و این سرمایه ملی داشت از بین می رفت من با چشمان خودم دیدم که ایوب و محمود با همان سن کم چگونه با دوش خود خاک می کشیدند و در آتش ها می ریختند که من می ترسیدم در آن گرما بیمار شوند، با جان دل و خلوص نیت تا پایان برنامه کنار مردم ماندند به همین خاطر می دانم که اگر الان بودند از کنار مردم بی تفاوت نمی گذشتند و هر کاری می توانستند انجام می دادند و زمانی که من از آنها پرسیدم که چرا این همه متعهدانه کمک کردند هر دو در جواب من گفتند:«این نفتی که می سوزد سرمایه ملی همه مردم ایران است و نباید اینگونه به هدر برود»

نوید شاهد خوزستان: و اما سخن پایانی...

سلطان مراد کمالی: مردم از انقلاب بدشان نمی‌آید و همه جمهوری اسلامی را دوست دارند فقط مسئولین ما باید هوای مردم را داشته باشند و سعی کنند مشکلات اقتصادی جوانان را حل کنند. خداروشکر ما کشوری داریم که خودش تولید کننده هست و در هر زمینه ای سر رشته دارد پس من به عنوان یک پدر شهید واقعا از مسئولین می خواهم اشتغال جوانان را حل کنند تا بتوانند ازدواج کنند و فساد در جامعه ما کمتر شود و دشمن نیز نتواند از این وضعیت سو استفاده کند

گفتگو و تنظیم: مریم شیرعلی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده