گفتگوی اختصاصی با همسر شهید جبار دریساوی؛
«من خیالم از بابت شما راحت است تا دین اسلام استوار باشد شما در امانید. جهاد ما برای خداست و من شما را به خدا سپرده ام. سخنرانی های حضرت آقا را دنبال می کرد. عاشق دیدار با ایشان بود و همیشه می گفت: «من پاسدارم. پاسدار حضرت آقا، پاسدار مرزهای اسلام و هرجا اسلام است، مزر ما آنجاست...» آنچه خواندید بخشی از سخنان «مریم حمید» در گفتگو با نوید شاهد خوزستان است. شما را به خواندن متن کامل این گفتگو دعوت می‌کنیم.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، قصه شهدای مدافع حرم قصه دلتنگی و مظلومیت است، شهدای مدافع حرم؛ شاگردان ممتاز مکتب امام حسین (ع) هستند که از حق حیات و زندگی خود گذشتند تا امنیت را تقدیم مردم کنند. شهدای مدافع حرم، تنها مدافع حرم اهل بیت (ع) نیستند، اسم آنها مدافع حرم است اما مدافع حریم وطن نیز بودند.

شهید جبار دریساوی از جمله شهدای مدافع حرم خوزستان است که در تاریخ 17 دی ماه سال 1346 در خرمشهر دیده به جهان گشود و در دوران هشت سال دفاع مقدس در صف رزمندگان اسلام به نبرد با دشمنان به ویژه رژیم بعث عراق پرداخت. با هجوم و حملات تروریستی گروه‌های تکفیری به ویژه داعش به شهرهای سوریه، به منظور دفاع حرمین مطهر حضرت زینب کبری(س) و حضرت رقیه(س) به این کشور عزیمت کرد تا اینکه در روز 16 مهرماه سال 1393 در استان حلب به فیض شهادت نائل آمد.

شهید جبار دریساوی هنگام شهادت 47 سال سن داشت و یک فرزند پسر به نام محمد مهدی و یک دختر به نام فاطمه از او به یادگار مانده است.

 بیست سال در یک لیوان چای خوردیم

عکس روی طاقچه حاکی از نوجوانی شهید جبار دریساوی در خاکریزهای دفاع مقدس بود، همسر شهید که متوجه کنجکاوی من شد با لبخندی گفت: خرمشهر در سال 61 آزاد شد و جبار خیلی کوچک بود اما با این حال پشت جبهه و در مساجد به رزمندگان کمک می کرد.

وی در کنار ادامه تحصیل عضو فعال بسیج بود و به گفته خانواده‌اش تقریبا 16 یا 17 ساله بود که در سال 64 عازم جبهه شد و طی چهار سال در عملیات های مختلف هم شرکت داشت. بعد از پایان جنگ در سال 70 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و یک سال بعد در سال 71 برای دوره تخصصی مکانیک زرهی از طرف سپاه عازم روسیه شد و پس از طی یک دوره فشرده پنج ماهه به ایران برگشت و در رسته زرهی سپاه به خدمت ادامه داد. ما در سال 1373 ازدواج کردیم که حاصل ازدواج ما دو فرزند شد.

سوم خرداد ماه سال  ۱۳۷۳ در یکی از اتاقهای خانه پدری جبار که من فرید صدایش میکردم، زندگی‌مان را شروع کردیم.  خوشحال بودم همسرم پاسدار است. من ابتدا چادری نبودم روز اولی که عقد کردیم و با هم بیرون رفتیم، فرید گفت: «همیشه از این به بعد چادر بپوش.»

من هم گفتم: «چشم...» همدیگر را خیلی دوست داشتیم. فرید خیلی مهربان بود. در طول بیش از بیست سالی که باهم زندگی کردیم، اجازه نداد لباسهایش را بشویم اوایل زندگی مان که لباسشویی نداشتیم خودش می شست بعد هم که خریدیم باز هم خودش می‌شست. بعد از ساعت کاری اش که به خانه برمی‌گشت تمام کارهای خانه را خودش انجام می داد. ظرفها را می شست حتی روزهای تعطیل غذا درست می کرد. همیشه می گفت: «کاش همیشه خانه بودم که روزهای دیگر هم من کارهای خانه را انجام دهم تا ثواب خانه داری به من برسد.»

ما سر این ثوابها رقابت داشتیم. ما بیست سال در یک لیوان چای خوردیم. من دوست داشتم چای گرم بخورم و فرید چای سرد دوست داشت به همین خاطر یک لیوان چای می آورد و می گفت:«تا چای گرم است اول شما بخورید آخرش که سرد شد من می خورم.»

فرید مرا از عشق و محبت سیراب کرد و مثل هر پدری عاشقانه بچه هایش را دوست می داشت. همیشه با محمد مهدی کشتی می گرفت و به فاطمه خیلی محبت می کرد. نسبت به اموال بیت المال خیلی حساس بودند. همیشه دو خودکاری توی جیبش بود خودکار سمت چپ شخصی و خودکار سمت راست جیبش مربوط به محل کارش بود.

تا دین اسلام استوار باشد شما در امانید

وقتی از همسر شهید پرسیدیم که چگونه از رفتن همسرشان به سوریه مطلع شدند، اینگونه پاسخ داد: اخبار سوریه را دنبال می کرد و خیلی حرص می خورد می گفت:«این داعش را باید در نطفه خفه کرد. اینها اگر از سوریه بگذرند به ایران می رسند هدفشان کشور ماست. هدفشان نابودی اسلام است.» و زمزمه های رفتن را همیشه داشت و می گفت: «اگر اجازه بدهی می خواهم به سوریه بروم»

و من همیشه با اضطراب می گفتم: «نه جنگ است خطر دارد...» اما ایشان که می‌خواست مرا آرام کند با آرامش و لبخند می گفت:«من برای آموزش می روم.» آخه فرید کارشناس زرهی بود.

فاطمه دخترم هم مخالف بود. بالاخره با اصرار من، دخترم راضی شد که بیست روز بیشتر سوریه نباشد و یک ماه ایران. ولی آن یک ماهی هم که ایران بود تمام فکر و ذکرش سوریه بود. می گفت: «پیرزنها و پیرمردهای سوری التماس می‌کنند که بمانیم و برنگردیم ایران. کاش شما راضی می شدید همین یک ماه هم نمی آمدم.»

یک شب که باز برای ماندن در سوریه اصرار می کرد به ایشان گفتم: «نگران ما نیستی؟!»

گفت: «من خیالم از بابت شما راحت است تا دین اسلام استوار باشد شما در امانید. جهاد ما برای خداست و من شما را به خدا سپرده ام. سخنرانی های حضرت آقا را دنبال می کرد. عاشق دیدار با ایشان بود. می گفت: «من پاسدارم. پاسدار حضرت آقا، پاسدار مرزهای اسلام و هرجا اسلام است مزر ما آنجاست.»

دو سالی می شد که می رفت سوریه و بر می گشت. بعد از دو ماه ماندن در سوریه برگشته بود و قرار بود یک ماه بماند بعد دوباره برود سوریه هنوز ده روز نگذشته بود که تماس گرفتند و گفتند جبار اوضاع خوب نیست و دوباره برگرد سوریه من و دخترم اصرار کردیم که نرود دخترم دستش را گرفت و گریه می کرد عصبانی شد ساکش را انداخت زمین و گفت:«من نمی روم  ولی جواب حضرت زینب با تو و دخترت.»

و من که عاشقانه حضرت زینب را دوست دارم گفتم:«فاطمه ما را با حضرت زینب رو به رو کرد چیزی نگو.» وقتی رسید فرودگاه تماس گرفت گفتیم:«خیالت راحت ما راضی شدیم برو انشا ا…مثل دفعات قبل سالم برگردی.»

اما ته دلم احساس می کرد این بار آخر است. خودش هم به دوستانش گفته بود این رفتن بازگشتی ندارد. سه روز مانده بود که دو ماهش کامل شود و برگردد ایران که خبر شهادتش را به ما دادند.

نفرات اندک مدافعان و خرابی تانکها

از همسر شهید خواستیم تا نحوه شهادت شهید را برایمان شرح دهد، بغض سنگینش را احساس می کردم اشکهایش را به آرامی از روی چهره پاک کرد و ادامه داد: فرید روز قبل از شهادتش از ناحیه سینه دچار مجروحیت شده بود ولی اهمیتی به مداوا نداده بود و در عملیات فردا شرکت کرد از زبان همرزمانش شنیده ام که وقتی در حلب مشغول ساماندهی حرکت تانک ها بوده یکی از تانک ها دچار نقص فنی می شود فرید اصرار دارد که تانک را یک جوری دوباره راه اندازی کند و از منطقه خارج کند.

در آن لحظه به همراه ایشان تنها هفت تن دیگر از همرزمانش نیز در آن منطقه باقی مانده بودند هر قدر دوستانش به او می گویند تانک را رها کن برویم قبول نمی کند. ظاهرا تکفیری ها متوجه نفرات اندک مدافعان و خرابی تانک می شود به همین خاطر بسوی این هفت تن شروع به شلیک خمپاره می‌کنند. ترکش خمپاره به زانوی ایشان اصابت می کند و متاسفانه در اثر شدت خون ریزی و موج انفجار به شهادت می رسد.

من بی خبر از شهادت ایشان در حال آماده کردن محمد برای مدرسه بودم به خوبی بخاطر دارم شنبه ۱۹مهر ماه سال ۹۳ بود که همسر یکی از همکاران فرید زنگ زد احوالم را پرسید و بعد از ایشان خواهرم تماس گرفتند و گفتند:«محمد را نفرست مدرسه...» نگران شدم و آنها بخاطر آرام کردن من گفتند:«فرید زخمی شده» باورم نمی شدو بعد از اصرار های زیاد گفتند چهارشنبه یعنی هفته قبل ایشان شهید شده اند که یکشنبه خبر قطعی شهادت ایشان را به ما اطلاع دادند.

تمام دغدغه فرید اسراییل بود. می گفت: مااین رژیم منحوس رادر جبهه نظامی شکست داده ایم. ولی متاسفانه در جبهه فرهنگی در حال پیشرفت است ماهواره و موبایل‌ها، خانه های ما را گرفته است. خانواده های ما باید خیلی مراقب باشند

 

پدرم بسیار متواضع بود

خانم حمید نگاهی به فرزندانش کرد و با لبخند ادامه داد: از شهید دریساوی دو فرزند برای من به یادگار مانده است. من و محمد بسیار از سر دوری و دلتنگی گریه کرده ایم ولی فاطمه همیشه به ما می گوید شهادت گریه ندارد پدرم خودش دنبال شهادت بود که به این مقام هم رسید.

محمد مهدی که از زبان مادرش شنیده بودیم بسیار به پدرش شباهت دارد و در نگاه اول این شباهت بسیار به چشم می آمد در سوال خبرنگار نوید شاهد خوزستان که پدر را در یک جمله توصیف کنید، گفت:«پدرم بسیار شجاع بود و من می خواهم مثل پدرم باشم» و اما فاطمه تنها دختر این شهید مدافع حرم مهمترین خصوصیت پدر را تواضع می‌داند و می گوید:« این ویژگی را خیلی دوست دارم زیرا او بسیار متواضع بود و با این که سمت بالایی داشت و فرمانده بود ولی هیچ وقت درباره مسئولیتش صحبت نمی‌کرد، پدر بسیار خوب و مهربانی بود و در حق من و برادرم به تمام معنا پدری کردند.

گفتگو و تنظیم: مریم شیرعلی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده