جواب حضرت زینب (س) را خودتان بدهید
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید مدافع حرم جبار دریساوی در هفتمین روز از دی ماه سال۱۳۴۶در اهواز به دنیا آمد. پدر ایشان آقا حسن کارمند شرکت نفت بودند و مادرشان فاطمه خانم، خانه دار بود. با شروع جنگ تحمیلی به عنوان نیروی بسیجی به جبهه ی حق علیه باطل اعزام گردید و در طول مدت حضورشان در دفاع مقدس سه بار مجروح شدند و در همین دوران هم به استخدام سپاه پاسداران در آمد. با شروع نبرد سوریه جهت آموزش زرهی به رزمندگان مسلمان سوریه عازم این کشور شد و سرانجام در شانزدهم مهر 1393 بعد از دوسال جهاد و انتظار به آرزوی دیرینه اش رسید و در اثر موج انفجار و اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.
متن خاطره:
جبار آمده بود تا دو ماه بماند بعد از گذشت چند روز به او تلفنی شد و وقتی گوشی را برداشت سرپا ایستاد، گویی میخواست سلام نظامی دهد و شروع به صحبت کرد.
خیلی با احترام قدم برداشت و برای ادامه صحبت به حیاط رفت وقتی برگشت با تعجب گفتم: «مگر سرکار هستی که اینطور می ایستی؟»
قاطعانه نگاهم کرد و گفت: «فرمانده ام بود...»
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «تو که در خانه هستی او از کجا می خواهد بفهمد که تو نشسته هستی؟!»
جبار با همان لبخند همیشگی و خاص خودش ادامه داد: «خانم، فرمانده فرمانده است. چه در خانه چه سرکار.»
فردا صبح شروع به جمع کرد وسایلش، به او نزدیک شدم و آرام گفتم: «تو که برای استراحت آمده بودی؟!»
درحالیکه سرش را پایین انداخته بود و به چشمانم نگاه نمی کرد گفت: «وضعیت کمی بهم ریخته است. باید زودتر بروم...» و به بستن کیفش ادامه داد. لباسهایش را پوشید و آماده رفتن شد. دخترم دوید و دستش را گرفت و گفت:«بابا نرو بمان...» و من در حالیکه پاهایم می لرزید به طرفش رفتم نمی دانم گویی توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم شاید هم می دانستم این آخرین دیدار ماست. اشکهایم سرازیر شد و گفتم:«جبار کاش می ماندی، لطفا بمان، ما به تو نیاز داریم...»
نگذاشت حرفهایم تمام شود یکدفعه کیفش را با عصبانیت زمین گذاشت و در راهرو نشست و با ناراحتی رو به ما گفت:«باشه نمی روم پیش شما می مانم، جواب حضرت زینب را هم خودتان بدهید.»
با آوردن اسم حضرت زینب به خودم لرزیدم چند ثانیه فکر کردم چگونه جواب دهم آیا آرامش خودم و فرزندانم را به اهل بیت ترجیح داده ام؟ سریعا تغییر موضع دادم و گفتم:«پاشو جبار، دیرت میشه اما مواظب خودت باش»
دخترم آمد که حرف بزند نگاه تندی به او کردم و مانع صحبتش شدم، و او با صورت مهربانش نگاهی به ما کرد و بلند شد کفشهایش را پوشید و به طرف در حیاط رفت با هر قدمی که برمی داشت قلبم از جا کنده می شد، اما سعی می کردم خودم را با قدرت نشان بدهم در آخرین لحظه نگاهمان کرد لبخندی زد احساس کردم چشمانش پر از اشک شده است اما نگاهش را سریع از ما دزدید و رفت
خانه بدون او برایم غیر قابل تحمل شده بود و فقط راه می رفتم دخترم هم گوشه ای نشسته بود تلفن خانه به صدا در آمد گوشی را برداشتم صدای جبار بود از فرودگاه زنگ زده بود با لحنی ملتمسانه گفت:«راضی هستی که بروم؟!»
و من در جواب گفتم:«خیالت راحت ما راضی شدیم برو ان شاالله مثل دفعات قبل سلامت برمی گردی...» و با خنده خداحافظی کرد و گوشی قطع شد.
کنار تلفن نشستم تمام وجودم بغض شده بود و اشکهایم سرازیر شد به خوبی میدانستم که دیگر برگشتن جبار را نمی بینم و این دیدار آخر ما خواهد بود.
الان که سالها از آن روز گذشته باز هم هر وقت آن خاطره را بازگو میکنم قلبم به درد می آید و دوباره نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم و رو به عکسش میگویم باز هم خاطرات تو باز هم امروز فشارم بالا می رود.