اتوبوس آسمانی
به گزارش نوید شاهد خوزستان، عملیات والفجر ۸ تمام شده است و بچه های گردان بلال با استفاده از تاریکی شب در روستای خضر آبادان مشغول جمع آوری وسایل گردان و کوله پشتی های همرزمان شهید و مجروحشان هستند.
هواپیماهای دشمن در آسمان منطقه چرخ می زنند تا طعمه ای برای شکار پیدا کنند. از پل ها و راه های ارتباطی تا تاسیسات و تجهیزات نظامی. چهار پل در آن منطقه مدام بمباران می شد و همین موضوع حساسایت منطقه را بیش از پیش بالا می برد. برنامه، به گونهای تنظیم شده است که نیروهای گردان بلال، شبانه وارد منطقه شده و وسایل را بارگیری کرده و شبانه برگردند.
هر از چندگاهی در تاریکی شب صدای توپخانه دشمن سکوت شب را می شکند. امکان تردد کامیون ها از پل بهمنشیر غیرممکن است و کار انتقال وسایل با تویوتا لندکروز، تا طلوع خورشید پنجم اسفندماه ۱۳۶۴به درازا می کشد.
این سوی بهمنشیر، کامیون ها آماده بارگیری وسائل هستند و اتوبوسِ «شاهگل محبی» آماده ی انتقال بچه ها به پادگان کرخه است.
کامیون ها بارگیری و راهی پادگان کرخه می شود. «حسن احسانی»، از بچه های تدارکات گردان با تویاتا راه می افتد و قرار بر این می شود که حوالی جاده آبادان «غلامرضا جوزی» فرمانده ستاد گردان بلال خودش را به او برساند.
«جوزی» فریاد می زند: « بچه ها! تو رو خدا سریع تر! آفتاب زده! منطقه خطرناکه و باید سریع تر راه بیفتیم!»
زمانی برای استتار اتوبوس نمانده است. «محمود دوستانی» و «عبدالحسین صحتی» درب اتوبوس با یکدیگر بر سر جا ماندن برخی بشکه ها و وسایل آشپزخانه بحث می کنند. «جوزی» وسط حرف هایشان می پرد و می گوید: «نیازی نیست اون وسایل رو بیارید! فعلا فقط سریع سوار شین، باید زودتر حرکت کنیم!»
«محمد حسین نوروزی» و «امیر ناجی» دارند برخی از وسایل گردان را که در کامیون ها جا نشده است، توی اتوبوس جا می دهند.
اکثر بچه ها سوار شده اند. همگی از خستگی کار دیشب ولو شده اند روی صندلی های اتوبوس! «جوزی» کنار «محمدرضا مرید»، بی سیم چی گردان، کنار تویوتا ایستاده است و فریاد می زند: «سریع تر! تو رو خدا سریع تر! سوار شین» و رو به «شاهگل محبی»، راننده اتوبوس می کند و با اصراری شبیه التماس می گوید: «تو رو خدا حرکت کن!» و خودش سوار تویوتا می شود و با محمدرضا راه می افتد.
هنوز تویوتا از زمین کنده نشده است که «حسن معتمدی» نفس زنان می رسد کنار پنجره تویوتا و به «جوزی» می گوید: « مَش غلامرضا! من چیکار کنم؟ با شما بیام یا اتوبوس؟! »
یک نفر در تویوتا جا هست، اما جوزی نمی داند چرا زبانش بند آمده است برای گفتن اینکه یک نفر جا دارند. مکثی می کند و می گوید: «برو با اتوبوس ! دیره! »
تویوتای جوزی چند متری که از اتوبوس فاصله می گیرد، دوباره می زند روی ترمز. او روی رکاب ماشین می ایستد و فریاد می زند: «مگه نمیگم حرکت کنید! منطقه خطرناکه! »
این را می گوید و دوباره راه می افتد ، اما توی آینه تویوتا مدام دارد به اتوبوس نگاه می کند. پیچ جاده باعث می شود دیگر اتوبوس دیده نشود.
« حسین غیاثی» دستش را گرفته است به میله اتوبوس و دارد در مورد جهاد و اجر مجاهد و رزمنده صحبت می کند.
«عبدالحسین صحتی» که تازه تربیت معلم دانشگاه اراک قبول شده است ، دارد به «عباس سنبل» می گوید: « عباس! کاش اینبار زنده نمی موندم که برگردم دانشگاه…!»
که ناگهان صدای انفجارهایی زمین و زمان را تکان می دهد.
کمی آنطرفتر اتوبوس بین نخلستان افتاده است. بدون سقف و شیشه و . . . و بیشتر شبیه آهنپاره ای بزرگ.
۳۴ آیینه در اطراف اتوبوس آسمانی گردان بلال تکه تکه و تکثیر شده اند.
شیرینی پیروزی والفجر ۸، در کام بچه های گردان بلال چقدر تلخ می شود. ۳۴ شهیدی که اکثرشان بچه های کادر گردان هستند. هرکدامشان از باتجربه های سال های حماسه اند.