گفتگو با همسر شهیدی که در دومین روز جنگ تحمیلی به شهادت رسید؛
نوید شاهد – پاسدار شهید جاویدالاثر عبد عبیات در تاریخ یکم مهر سال 59 مصادف با دومین روز آغاز جنگ تحمیلی همراه با دیگر همرزمان پاسدارش در حالی که پس از غافلگیری حمله دشمن برای برگرداندن ماشین مهمات جامانده در مرز رفته بودند، مورد هدف خمپاره دشمن قرار گرفته و به درجه رفیع شهادت نائل می آیند. گفتگو با همسر وی را در ادامه می خوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، به تقویم روزهای اول جنگ تحمیلی که برمی گردیم، ترس و دلهره شوک ناشی از حمله غافلگیرانه رژیم بعثی به حریم هوایی و زمینی کشور نقل خاطرات کسانی است که در بی خبری از تعرض های گاه و بی گاه دشمن به مرزهای جنوبی، سرگرم دغدغه های روزمره خود بودند. مردمانی خسته اما پیروز از میدان برگشته نبرد انقلاب و مبارزه با رژیم ستم شاهی طاغوت.

هنوز کفن شهدای انقلاب خشک نشده و نفس مبارزان تازه نشده بود که رادیوخبر از شکسته شدن حریم هوایی ایران توسط جنگنده های میگ عراقی داد و روز 31 شهریور 59 را روز اعلام جنگ رسمی عراق علیه ایران اعلام کرد.

درحالی که از سالها و ماه ها قبل مرزهای جنوبی کشور مورد تجاوز تحرکات ارتش عراق قرار گرفته و نیروهای پاسگاه های مرزی و عشایر منطقه را درگیر کرده بود.

نیروهای پاسگاه های مرزی از جمله نیروهایی بودند که از ابتدای این تحرکات با قرار گرفتن در کنار نیروهای مردمی و عشایر در مقابل این تعرض ها جانفشانی کردند.

شهید پاسدار جاویدالاثر عبد عبیات از جمله مرزبانانی است که در روز دوم از آغاز جنگ به همراه سه تن از همرزمانش به درجه رفیع شهادت نائل آمده و جاویدالاثر شدند.

در اینجا گوشه ای از دفتر زندگی این شهید را از زبان همسر وی «سهیلا شریفات خلف آبادی» که از زمان ازدواج تا زمان شهادت، شهید تنها سه ماه و ۱۵ روز با وی زندگی کرده است را می خوانیم.

وی که دختردایی شهید هم می باشد درخصوص روز آغاز جنگ اینگونه می گوید: روز ۳۱ شهریور 1359 به همراه جاری ام که تازه فرزند پنج شش ماهه اش را شیر داده و خوابانده بود، مشغول گفتگو و صحبت بودیم که ناگهان متوجه حضور تعدادی جنگنده میگ که بعد فهمیدیم عراقی هستند، در آسمان شدیم. همزمان با عبور این جنگنده ها، تمامی پنجره ها و شیشه های خانه به لرزه درآمدند. هراسان و سراسیمه به خیابان فرار کردیم که دیدیم تمام مردم نیز مانند ما وحشتزده به خیابان آمده اند و اینگونه بود که در آخرین روز تابستان سال ۵۹ و به دنبال برخی تحرکات غیررسمی در مرزها طی چند سال گذشته، حمله رسمی عراق علیه ایران آغاز شد.

وی ادامه می دهد: خبر پیشروی عراق و سقوط مناطق یکی پس از دیگری شنیده می شد. شهید عبیات از جمله نیروهای پاسداری بودند که علاقه مندی بسیاری به امام داشتند. نیروهای سپاه حمیدیه و سوسنگرد حدود یک ماه و نیم، دو ماه قبل از حمله رسمی نیروهای بعث به ایران در مرز مستقر بودند.

همسر شهید در خصوص نحوه شهادت وی بیان می کند: یک روز شهید گفت که باید برای انجام ماموریتی برود و من هم که به شرایط کار و فعالیت های وی آشنا بودم، با گفتن جمله به سلامت او را بدرقه کردم.

پس از رسیدن دشمن به حمیدیه، یکی از ماشین های مهمات پاسگاه مرزی منطقه سوبله در آنجا و در منطقه ای ما بین نیروهای خودی و دشمن جامانده بود.

از آنجا که مهمات و حتی یک فشنگ در آن روزهای حساس و ابتدایی جنگ برای ما خیلی اهمیت داشت، تصمیم بر آن شد که تعدادی از نیروها برای برگرداندن ماشین وارد عمل شوند و چون ماشین در تیرراس عراقی ها بود و به نوعی طعمه ای برای دشمن بعثی به حساب می آمد،‌ کار بسیار ریسک پذیر و خطرناکی بود ولی در آن لحظات پای بیت المال و کمبود ادوات جنگی و دفاع از خاک و ناموس در میان بود.

بالاخره تصمیم گرفته شد و شهید عبد عبیات به همراه چهار تن از دیگر همرزمانش به نام های چاسب طرفی، حاج عبدالرضا بنی طرف، عبدالامیر عبیات و محمود اسکندری راهی منطقه مذکور می شوند که متاسفانه به محض رسیدن به آن، ماشین آنها توسط عراقی ها شناسایی و مورد اصابت گلوله خمپاره قرار می گیرد و منفجر می شود.

از میان آنها تنها حاج عبدالرضا بنی طرف با جراحت زیاد خود را به عقب می رساند که به علت شدت جراحات و موج انفجار حال مساعدی نداشته و قادر به بازگویی هم نبوده و بقیه چهار دلاور رزمنده و از جمله شهید عبد عبیات به درجه رفیع جاویدالاثری نائل می شوند.

وی درخصوص زمان شنیدن خبر شهادت شهید می گوید: دو روز بعد از آغاز جنگ، در بی خبری و نگرانی از حال و روز شهید بودم و آمار و سروصدای درگیری ها و تلفات هم بیشتر و بیشتر می شد که ناگهان درب خانه را زدند و دو تن از همرزمانش به نامهای شهید عبدالساده سیاحی و حاج حسین عطشانی، خبر شهادت وی را برایمان آوردند. بعد از شنیدن خبر هیچکس درحال خودش نبود و هر کس به گونه ای شیون می کرد و بر سر و روی خودش می زد و من اما در شوک بودم و با خود می گفتم مگر نه اینکه عبد گفته بود که هروقت جنازه من آمد یعنی بدانید من شهید شده ام، پس او هنوز زنده است.

دوستانش ساکش را که آوردند، می گفتند ما او را ندیده ایم اما شهید شده است و اینگونه بود که فردای شروع جنگ در روز یک مهر ۱۳۵۹ شهید عبد برای همیشه جاویدالاثر شد و تا امروز هیچ اثر و نشانه ای از او، ما را از چشم انتظاری درنیاورده است.

وقتی به آن روزها فکر می کنم یاد استرس روز خواستگاری ام می افتم، عبد بیست‌ویک‌ساله بود که عمه‌ام من را برای او خواستگاری کرد. لحظه اولی که شنیدم، حس عجیبی داشتم. نمی‌دانستم خوشحال باشم یا نگران. من کار‌های انقلابی عبد را دیده بودم. بار‌ها در شهر خودشان-حمیدیه- و شهر ما- آبادان- در تظاهرات شرکت کرده بود. حتی چندبار هم در تظاهرات شهر‌های دیگر مثل دزفول شرکت کرده بود. وقتی آمدند خواستگاری، استرس داشتم استرسی که شبیه استرس همه دخترهایی که می خواهند عروس شوند، نبود. یک جور ترس از دست دادن، ترس نداشتن عبد... شاید دلیل این همه استرس، شناختی بود که به واسطه فامیل بودن از فعالیت های انقلابی و سر نترس عبد داشتم و حال که به آن روز فکر می کنم، می بینم که آن همه استرس بی علت نبوده است.

اما این را هم بگویم که زیبایی همان سه ماه و نیم زندگی با عبد به واسطه اخلاق و منش بی نظیرش، ارزش استرس آن روزم را داشت و این روزها بزرگترین افتخارم این است که نام او را در کارنامه زندگی ام دارم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده