خاطره/ رزمنده شیک پوش
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید مجید ابوعلی هفتم آبان 1337، در روستاي حسين آباد از توابع شهرستان هنديجان ديده به جهان گشود. پدرش عبدالرحيم، كشاورز بود و مادرش زبيده نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته علوم طبيعي درس خواند و ديپلم گرفت. ازدواج كرد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. بيست و یکم ارديبهشت1361، با سمت فرمانده دسته در خرمشهر بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد. مزار وي در شهرستان زادگاهش واقع است.
متن خاطره:
مجید ابوعلی را سال ۶۳ با او آشنا شدم، بچه آبادان و ساکن بهبهان بود، خیلی شیک پوش و هیج چیز را جدی نمیگرفت و با لحجه آبادانی سربه سر همه می گذاشت، رفیق زیادی نداشته و رفت و آمد چندانی هم با بچه های بهبهان نداشت؛ آغاز آشنایی و رفاقت ما به عملیات بدر برمیگردد.
در دهه شصت تیپ مجید یه جورایی خاص بود و نوع شانه کردن موها و پوشش او در آن زمان مرسوم نبوده و مورد پسند واقع نمی شد به همین خاطر بعضی از بچه حزب اللهی ها بابت وضع لباس پوشیدنش او را اذیت کرده و به او تیکه و کنایه می زدند چون آن زمان پوشش ساده رواج داشت و مد پیراهن گشاد و شلوار تنگ نبود و اکثر بچه های جنگ لباس ساده و خاکی می پوشیدند.
مجید حتی چند مرتبه از دست بچه های حزب الهی کتک خورد ولی خنده رویی او و جدی نگرفتن مسایل باعث شرمندگی طرف مقابل می شد، دوستان وی در شهر که بعضی هاشون اهل تیپ زدن بودند از طریق دیگه اذیتش کرده و می گفتند:«که شما حزب اللهی و ...؛»
آنها هم از جبهه رفتن مجید اطلاعی نداشتند و وقتی از او سوالی می کردند کجا بودی یا هستی؟ می گفت: «خونه خواهرم شیراز هستم.»
عملیات بدر درگردان ذولفقار تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) به فرماندهی سردار علی شیخ رباط، حین درگیری و تصرف خط و سیلبند دشمن شوخیش گرفته بود به طوری که اصلاً حرف جدی و شوخیش مشخص نبود یعنی در لحظاتی که هر آن امکان اصابت گلوله یا ترکش وجود داشت باز هم دست از شوخی و خنده برنمی داشت، وقتی با کسی صحبت می کرد طرف مقابل جزء اینکه خنده تحویلش بدهد حرفی برای گفتن نداشت.
می گفت:«راستی صاحب هر که ذکر بگه تو بهشت یه درخت براش درنظر میگیرند؟!»
و در همین حالت هم ذکر می گفت و همزمان تعداد درختها را هم می شمرد، در خفا قرآن خوانده و عبادت می کرد و در مراسم جمعی کمتر خودش را نشان می داد، آنهایی که با او رفیق بودند را لحظه ای تنها نمی گذاشت به عبارت بهتر حق رفقا و دوستان را به خوبی ادا می کرد، هرچه هم داشت به رفقاش می داد.
مجید حسابی سر به سر بچه های نماز شب خون می گذاشت در صورتی که خودش هم از آنها جلوتر بود اما کسی هم این مسئله را باور نمی کرد، قبل از عملیات والفجر۸ در فاو حال و هوای دیگری داشت، بهش می گفتن مجید نورانی شدی، داری نور بالا می زنی و ...
فقط دوست داشت روی لبان بچه ها در آن لحظات لبخند و خنده باشه ..... تا این که در عملیات والفجر۸ شهر فاو شهید شد...
وقتی باقیمانده نیروهای گردان ذوالفقار را بعد از انجام ماموریت با کامیون از فاو به اهواز می آوردند.. همه حرفشون این بود: «دیدید مجید شهید شد.»
خیلی حرفه ..... مجید هم رفقای جبهه ای داشت هم پانکی .... هم می خواست بچه جبهه ای ها را از دست نده
هم بچه پانکی ها.... و طعنه و کنایه ها بود که از برخی افراد دو گروه فوق مجید را در بر می گرفت.....