خاطره/ مرد خستگی ناپذیر روزهای سخت جبهه
به خوبی به خاطر دارم چهارشنبه شبی بود، شب نگهبانی گروه راسخ، لوحه نگهبانی را نوشتم و جلایی را صدا کردم که شما پست اول هستید، اسلحه را هم تحویلش دادم و خودم که خیلی خسته بودم اسلحه دیگر را زیر پتوی زیر سرم گذاشتم، محل خوابم هم اتاق بالایی نزدیک درب ورودی بسیج بود. تازه چشمانم داشت گرم مى شد که نگهبان آمد بالای سرم و گفت: «مش مرتضی در را میزنن»
بلند شدم و به او گفتم: «شما اینجا کمین بگیر»
کمی جلو رفتم و نشستم از زیر درب نگاه کردم که چند
نفرند و چه موقعیتى(سواره یا بیاده)هستند.
سایه دو تا پای خیلی چاق دیده می شد، گفتم:«کیه»
گفت: «منم صدا را شناختم در را باز کردم.»
آری سعید بود. شلوار گشادی به پا داشت و سایه ی آن بزرگ مى نمود. با هم دست دادیم و احوال پرسی کردیم چهره اش بسیار خسته و خواب آلود بود. گفت:« الآن از منطقه رسیدم و فردا صبح برمی گردم»
کمی بعد آقای صادقی که آن شب در بسیج بود او را با موتور به خانه رساند. قبل از رفتن عطری به من داد، نمى دانستم که این دیدار آخرین ملاقات ما خواهد بود.