راضی هستی من بروم؟

به گزارش نوید شاهد از زنجان، مادر شهید علی اصغر افشاری خاطره‌ای را بیان می‌کند؛


در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

روبه صفتان زشت خو را نکشند

گر عاشق صادقی، ز مردن نهراس

مردار بود هر آنکه او را نکشند

این شعر همیشه ورد زبانش بود، ما هم خوشحال بودیم که عاشق راه خداست.

در حیاط نشسته بودم. آمد و گفت: مادر

گفتم: جان مادر!

گفت: می‌خواهم حرفی باتو بزنم.

گفتم: چه حرفی بگو می‌شنوم.

گفت: اینجا که نمی‌شود اگر بگویم کلاغ‌ها می‌شنوند بریم بالا.

مرا سه یا چهار پله گرفت بغلش برد بالا. گفتم: دیر شد بگذار بروم غذا بپزم.

گفت: نه مادر همین جا باید همین جا مطلبی از تو بپرسم.

گفتم: چه مطلبی؟

گفت: مادر در خرمشهر شهید می‌دهیم و من هر لحظه شهدا می‌بینم.

گفتم: خدا لعنت کند آنهایی که این جنگ را شروع کردند جوان‌های ما را گلچین می‌کنند.

گفت: اگر حرفی به شما بزنم ناراحت نمی‌شوی؟

گفتم: نه بگو!

گفت: مادر راضی هستی من بروم. رضایت می‌دهی بروم؟

گفتم: خواهش می‌کنم بفرما. این را که گفتم مرا بغل کرد و دور تا دور اتاق چرخاند. گذاشت زمین و از پیشانی‌ام بوسی.

همان شب از پدرش نیز اجازه گرفت. پدرش هم گفت: از من رضایت گرفتی برو مادرت را راضی کن. رو به من کرد و گفت از مادر گرفتم. بشکن زد و خندید. این آخرین دیدار ما بود.

منبع: کتاب درخت آلبالو(انتشارات موسسه فرهنگی دریادلان)

انتهای پیام/

استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده