روایت جانباز مرتضی محمد طالبی از مجروحیت و شهادت برادرش
جانباز مرتضی محمد طالبی در گفتگو با نوید شاهد استان مرکزی، به بازگو کردن تجربههای خود از حضور در جبهههای دفاع مقدس میپردازد. مرتضی محمد طالبی متولد ۱۲ آذر ۱۳۴۴ است. او که در نوجوانی جذب پایگاه بسیج خانهسازی اراک شد، با شروع جنگ تحمیلی در کنار دوستانش به جبهه رفت. آموزش نظامی را در پادگان حمزه گذراند و از همانجا راهی جبهههای جنوب شد.
او در عملیاتهای بزرگی چون فتحالمبین و الی بیتالمقدس شرکت داشت و در مرحله پایانی آزادسازی خرمشهر به شدت مجروح شد. در سالهای بعد، برادرش داریوش نیز در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید. این مصاحبه روایت بخشی از خاطرات تلخ و شیرین اوست؛ از روزهای پرشور جبههها تا رنج درمان و پیام امروز او به نسلهای بعد.
معرفی
اینجانب مرتضی محمد طالبی، فرزند دوم خانواده، متولد دوازدهم آذرماه 1344 هستم. اوایل که جنگ شروع شد، ما کمسنوسال بودیم و میرفتیم پایگاه خانهسازی به فرماندهی شهید علیاصغر فتاحی. پایگاه خانهسازی قنات بود. بعد از مدتی، چون رزمندگان مرتب میرفتند و شهید میشدند یا برمیگشتند، نوبت ما رسید. من به اتفاق چند نفر از دوستانم، از جمله آقای مرادعلی قدسی و سیدحسن مهاجرانی، عازم منطقه عملیاتی شدیم.
آموزش نظامی و اعزام به جبهه
در پادگان 21 حمزه، در تاریخ سیزدهم فروردین 1361، آموزش نظامی دیدیم. بعد از آموزش مقدماتی و تکمیلی رهسپار جبهههای جنوب شدیم. بعد از عملیات فتحالمبین، آنجا مستقر بودیم تا اینکه ما را به خط پدافندی اعزام کردند.
حضور در عملیات الی بیتالمقدس
بعد از مدتی، عملیات الی بیتالمقدس آغاز شد. ما در مرحله اول و دوم عملیات شرکت کردیم. بسیاری از دوستانمان شهید شدند و این باعث تأثر و ناراحتی شدید ما شد. بعد از آن، مدتی برای استراحت به عقب آمدیم و گردان بازسازی شد. سلاحها و تجهیزات مجدداً تکمیل شد و دوباره برای مراحل سوم و چهارم عملیات الی بیتالمقدس اعزام شدیم.
در مرحله اول و دوم، آزادسازی خط اهواز – خرمشهر صورت گرفت. در مراحل سوم و چهارم، پس از عبور از خاکریز نعلیشکل که مانند حرف «U» یا برعکس آن بود، وارد منطقه عملیاتی شدیم. خطوط دشمن یکی پس از دیگری شکسته شد و بحمدالله با امداد الهی و همانطور که حضرت امام فرمودند «خرمشهر را خدا آزاد کرد»، خرمشهر آزاد شد.
واقعاً امدادهای غیبی بود. چون در برابر تجهیزاتی که عراق داشت، ما چیزی نداشتیم. از نظر مهندسی و تجهیزات نظامی بسیار ضعیف بودیم. عراق با حمایت آمریکا، روسیه و چندین کشور دیگر از نظر نیروی انسانی و تجهیزات تقویت میشد. ما در مقابل آنها همچون قطرهای در برابر دریا بودیم. اما خواست خدا و عنایت امام زمان (عج) یاریگر ما شد.
لحظه مجروحیت
در صبح سوم خرداد ۱۳۶۱، مرحله پایانی عملیات بود. همراه دوستانم شهید علی عظیمی، مرادعلی قدسی، سیدحسن مهاجرانی، امیرداوود آبادی و دیگران در یک محور بودیم. خمپارهای نزدیک من فرود آمد.
شهید علی عظیمی همانجا به شهادت رسید. عزتالله ساری هدف تیر مستقیم قرار گرفت؛ تیر به قرآن جیبیاش خورد و بعد به قلبش اصابت کرد و او هم شهید شد. علی شکوری در دارخوین به شهادت رسید.
من به شدت از ناحیه سمت چپ بدن مجروح شدم؛ سرم، کتفم و پایم پر از ترکش شد. کلاهی که بر سر داشتم سوراخ سوراخ شده بود. خون از بدنم بیرون میزد و کف پوتینهایم پر از خون شده بود.
امدادگری آمد اما از شدت جراحت من ترسید و فرار کرد. یکی از دوستانم با چفیه، دست و صورتم را بست. همانطور خونآلود، به عقب منتقل شدم.
انتقال به عقب و بیمارستان
با پانک به عقب منتقل شدم. حاج بشیر روشنی، فرماندهمان، نیز مجروح شده بود. وقتی او را دیدم، مرا نشناخت چون تمام صورتم پر از خون بود. وقتی خودم را معرفی کردم، سوار ماشین شدم و به عقب رفتیم.
سپس با هلیکوپتر به شیراز منتقل شدم و مدتی در بیمارستان بستری بودم. اسم بیمارستان یادم نیست. بعد از آن، به آسایشگاهی منتقل شدم چون عملیات رمضان نزدیک بود و بیمارستانها آمادهسازی میشدند.
بازگشت به اراک و تشکیل پرونده
پس از مدتی، تصمیم گرفتم یا به اراک برگردم یا دوباره به جبهه بروم. وقتی به اراک آمدم، ابتدا برای درمان اقدام نکردم. داییام که خیاط بود، به من گفت باید پرونده تشکیل بدهی. در واحد تعاون سپاه پرونده تشکیل دادم و بعد از مدتی برای ادامه درمان اعزام شدم.
روند درمان و خارج کردن ترکشها
به دلیل شدت جراحات، دستهایم بر اثر ترکشها و عفونت جمع شده بود. چند بار در بیمارستان ولیعصر اراک عمل شدم. ترکشهای زیادی در بدنم مانده بود. بعضی از آنها نزدیک اعصاب و رگ بودند و دکترها نمیتوانستند خارج کنند.
گاهی در اتاق عملهای صحرایی با تیغ جراحی و موچین، ترکشها را از کف دست و پیشانیام بیرون آوردند. در پیشانیام هم چند ترکش مانده بود که بخشی از آن را به صورت غیررسمی یک پزشک جوان به نام آقای بریدی درآورد.
دستهایم مشت شده و بسته بود. با شستوشو و استفاده از لوله و پانسمان تدریجی، کمکم توانستم انگشتهایم را باز کنم. درمان سخت و دردناکی بود، اما خدا صبر داد.
بازگشت دوباره به جبهه
پس از بهبودی نسبی، دوباره به جبهه بازگشتم و تا سال ۱۳۶۴ در عملیاتها حضور داشتم. معتقدم آن روزها تکلیف الهی بود. همانطور که اگر خانهای در آتش باشد، انسان برای نجات فرزندانش هر کاری میکند، ما هم برای دفاع از وطن و ناموس خود چنین تکلیفی داشتیم.
شهادت برادرم داریوش
برادرم داریوش پس از گرفتن دیپلم، عازم جبهه شد. او در عملیات کربلای چهار و پنج حضور داشت و بهعنوان بیسیمچی خدمت میکرد. در بیستوسوم دیماه ۱۳۶۵، پس از عملیات کربلای پنج، هنگام احداث خاکریز در خط پدافندی، خمپارهای به نزدیکی او اصابت کرد و به شهادت رسید.
داریوش پیش از شهادتش خواب دیده بود که شهید میشود و حتی محل دفنش را به دوستانش نشان داده بود. همانطور که گفته بود، همان شب به شهادت رسید.
نگاه به جنگ و پیام به مسئولان
به نظر من جنگ برای ما «فرض و واجب» بود. همانطور که اگر خانه و خانواده انسان در آتش باشد، او هر کاری میکند تا نجاتشان دهد، ما هم وظیفه داشتیم وطنمان را نجات دهیم. این حس یک حس الهی و خدایی بود که در دل تمام ملت ایران وجود داشت؛ در زنان، مردان، جوانان و مادران.
امروز هم اگر کشوری بخواهد به ملت ایران دستدرازی کند، همین ملت با همان غیرت و ایمان میایستند.
سخن پایانی
من برای همه مردم ایران آرزوی سلامتی و خوشبختی دارم. از مسئولان میخواهم که به تکلیف خود عمل کنند، نه اینکه فقط رفع تکلیف کنند. هرچه داریم از شهدا، جانبازان و خانوادههای ایثارگران داریم. امیدوارم خداوند به رهبر انقلاب طول عمر بدهد و سایه ایشان را بر سر ملت حفظ کند.