کاش بابا اینجا بود
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید اسماعیل ولیئیمیآبادی» دوم فروردین ۱۳۳۷ در شهرستان تهران دیده به جهان گشود. پدرش محمود، فروشنده میوه و ترهبار بود و مادرش سکینه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. از سوی جهادسازندگی در جبهه حضور یافت. هفتم خرداد ۱۳۶۶ در بمباران هوایی مریوان بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی را در فردوسرضای شهرستان دامغان به خاک سپردند.
با شنیدن حرفش، دنیا دور سرم چرخید
شب اول ماه مبارک رمضان بود، آقای حاج رضا فوادیان آمد خانه ما و گفت: «حاج محمد! برادرت آمده!» رفتم خانه خواهرم تا زنگ بزنم به برادرم حاج محمد. همسر ایشان تا گوشی را برداشت، شروع کرد به گریه کردن»
گفتم: «چرا گریه میکنی؟»
گفت: «سرم درد میکنه»
گفتم: «گوشی رو بده داداش، کارش دارم»
گفت: «محمد گلوش خیلی درد میکنه، نمیتونه صحبت کنه!»
شک کردم. گفتم: «خدایا! یعنی چی شده که اینا نمیخواهند به من بگویند؟»
گفتم: «اگر چیزی شده، خبری هست به منم بگین! طاقتشو دارم!» هیچی نگفتند. نزدیک غروب برادرم آمد خانه ما. حالش بد بود، پکر و دمغ. تا نشست بهش گفتم: «داداش! اسماعیل کی میآد؟»
گفت: «یک هفته دیگه.» آن یکی برادرم هم آمد. اینها شروع کردن با هم حرف زدن.
میگفتند: «کی میتونیم بریم پیکر رو تحویل بگیریم؟» با شنیدن این حرف دنیا دور سرم چرخید و همه چیز را فهمیدم.
(به نقل از همسر شهید)
این دفعه شهید نمیشم
وقتی میخواست بره جبهه خیلی سفارش بچهها را میکرد. میگفت: «صدیقه! جان تو و جان بچهها. خیلی مواظبشون باش» یک زمین خریده بود چهارده هزارتومان. وقتی از شهادت حرف میزد، به شوخی بهش میگفتم: «اگه تو شهید بشی، کی میخواد این زمینو بسازه؟»
میگفت: «من نسازم، بنیاد شهید میسازه!» همینطور هم شد. بقیه کار را بنیاد به پایان رساند. بار اولی که راهی جبهه میشد، بهش گفتم: «اسماعیل! نکنه بری شهید بشی!»
گفت «نه! این دفعه شهید نمیشم.» اول از یگان بسیج اعزام شد. یک ماه که جبهه بود، ده روز آمد مرخصی. دوباره از طرف جهاد با برادرم رفتند.
(به نقل از همسر شهید)
در خواب درمان درد پسرم را گفت
پسرم حامد دندان درد شده بود و خیلی گریه میکرد. بچه را دادم به مادرم تا ساکتش کند. از خستگی دراز کشیدم. طولی نکشید که خوابم برد. دیدم اسماعیل آمد و گفت: «چرا بچه رو اینقدر اذیت میکنی؟ برو تو ساک من یک خمیر دندان هست، بردار بذار روی دندان حامد تا دردش ساکت بشه.» از خواب بیدار شدم و به مادرم گفتم: «ساک اسماعیل کجاست؟» گفت: «نمی دونم، دست من که نیست.» زنگ زدم به برادرم، گفت: «گذاشتم تو زیر زمین.» برادرم آمد و رفتیم ساک اسماعیل را آوردیم و خمیر دندان را از ساک بیرون آوردم و مقداری گذاشتم روی دندان حامد و دردش ساکت شد.
(به نقل از همسر شهید)
آرزو کردم کاش بابا اینجا بود
عقد پسرم حامد بود و آقا میخواست خطبه را جاری کند. حامد گریه افتاد و گفت: «مامان! افتخار میکنم که بابا شهید شده، ولی یک لحظه آرزو کردم کاش الآن بابا اینجا بود!»
(به نقل از همسر شهید)
تأثیر فرهنگ جبهه در روحیه اسماعیل
آشنایی ما از زمانی شروع شد که به خواستگاری خواهر خانمم آمد. پاک و باصفا بود. یک شب همینطور که با هم صحبت میکردیم، گفتم: «اسماعیل! بیا با هم بریم جبهه!» قبول کرد با هم رفتیم مریوان. او که راننده پایه یک بود به عنوان راننده تانکر آب مشغول شد. فرهنگ جبهه در روحیه اخلاقی او تأثیر بسزایی داشت. با این که وضع مالی چندان خوبی نداشت، دست و دلش باز بود و به دیگران کمک میکرد. در سفر تهران، صدیقه خانم به او سفارش کرده بود که یک قندشکن بخرد. آن را به من نشان داد. گفتم: «چقدر قشنگه!» ساعت یازده شب آمد خانه ما در حالی که قندشکن تو دستش بود. درو باز کردم آن را به من داد. قبول نمیکردم اما زیر بار نرفت. هنوز که هنوزه به عنوان یادگار اسماعیل به آن نگاه میکنم.
(به نقل از باجناق شهید)
بابا شهید شده!
حامد چهار ساله بود که پدرش شهید شد. اخبار اعلان کرده بود که دو تا شهید در مریوان دادهایم.
پسرم گفت: «مامان! بابا شهید شده؟» من خیلی ناراحت شدم و چند تا به کارش بردم و گفتم: «بار آخری باشه که میگی بابا شهید شده!» بعد از چند روز خبر شهادتش آمد.
(به نقل از همسر شهید)
انتهای متن/