خاطره خودنوشت شهيد صحرائيان«8»
شهيد «صادق صحرائيان» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «به ياد آخرين شب که در کرمان بوديم که محسن شيرينی خريده بود و بعضی ها خيال می کردند که بخاطر درجه اش است...» متن کامل قسمت هشتم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

سرنوشت 26 سرباز در یک پادگان

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «صادق صحرائيان» یکم بهمن سال 1341 در خانواده ای مذهبی در شیراز دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در رشته مکانیک گذارند. سپس بلافاصله خود را به حوزه نظام وظيفه معرفی و به خدمت سربازی رفت. دوره آموزشی را در کرمان گذراند و پس از آن داوطلبانه عازم جبهه نبرد شد. صادق در گردان 21 حمزه سيدالشهدا تک تيرانداز بود. وی سرانجام 26 اردیبهشت ماه 1361 مقارن با ماه مبارک رمضان در عملیات رمضان به شهادت رسید.

بیشتر بخوانید: دعای کمیل در سنگر

متن خاطره خودنوشت«8»: ملاقات با یک دوست و ایجاد روحیه

يکشنبه 30 خرداد ماه 1361 من، غلام رضا غلامی، حسين ايزدی، امان اله ايزدی، اکبر رفيعی و جواد زارع حرکت به سوی شهر اهواز نزديکی مخابرات ساعت 8 پياده شديم و حرکت کرديم بسوی حمام شامپو خريدم و چندی بعد هنوز صد قدمی نرفته بوديم که داروخانه ای ديدم رفتم يک کپسول پيدا کنم. کپسول را که پيدا نکردم.

همين که آمدم بيرون چند قدمی برنداشته بودم که ناگهان محمدرضا کديور را ديدم. باورم نمی شد با خود گفتم که حتما اشتباه کردم محمدرضا تهران است. بعد ديدم که اشتباه نکردم درست است خود محمدرضا است همديگر را در بغل گرفتيم. احوال پرسی از بچه ها کردم او گفت اصغر را شيراز ديدم. با بچه ها رفتيم و حمام را به محمد رضا نشان دادم. او کار داشت رفت کارش را انجام دهد و بعد به آنجا بيايد.

ناهار در زینبیه

حمام کرديم بيرون آمديم غلام به ما قول داده بود که ناهار زینبيه برویم. خيابانش را گم کرده بوديم خلاصه به هر فلاکتی بود آنجا را پيدا کرديم. ناهار را گرفتيم نشستيم که ناهار بخوريم؛ هنوز چند لقمه ای نخورده بوديم که اصغر خراسانی محمدرضا را ديده بود. صدا زد که محمدرضا را ديده بعد ماه ها را هم ديد همديگر را در آغوش گرفته و می بوسيدم. باورمان نمی شد که در يک روز همديگر را اينطور ببينيم.

هر کس در گوشه ای مشغول کاری است

هم اکنون که من در زینبيه هستم و مشغول نوشتن هر کدام از بچه ها در گوشه ای صحبت می کنند. اصغر به من گفت که محسن نامه نوشته است و عکس محسن را به ما نشان داد و من به ياد آن روزها که در کرمان با بچه ها با هم بوديم به ياد آن روزها که همه مرخصی بودند و من محسن در پادگان روزها پهلوی هم بوديم، خاطره ها را زنده می کرديم.

سرنوشت 26 سرباز در یک پادگان

به ياد آخرين شب که در کرمان بوديم که محسن شيرينی خريده بود و بعضی ها خيال می کردند که بخاطر درجه اش است. بعد با محسن بچه ها را جمع کرديم کنار بلوار پادگان بزن و بکوب به پا کرديم بعد محسن گفت که اين شيرينی فقط بخاطر اين است که همه با هم يک جا افتاده ايم که بعد اين نامردان روزگار او را از ما جدا کردند.

ما 26 نفر با هم بوديم مانند دسته کفتری دو و هم بوم بوديم که ناگهان صياد يکی از بهترين کبوترها را صيد کرد و ديگر کبوتران را در قفس و همان کبوتر صيد شده را در قفسی در شهر و ديار ديگر. اما صياد قلب اين کبوترها را نمی تواند از هم جدا کند ما کبوتران به هم قول داده ايم که هر کجا باشيم ياد ديگران باشيم همه در يکی خلاصه شويم يکی در همه.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده