يکشنبه, ۱۴ شهريور ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۳۲
نوید شاهد- شهید"جواد ملکی" یکی از بستگان شهید می گوید:«چند روزی گذشت می دیدم لبخند جواد را نیست، انگار حوصله حرف زدن ندارد کنارش نشستم و گفتم:«چی شده پسرم» اول از حرف زدن امتناع می کرد اما کمی که گذشت از حرفهایش فهمیدم درخواست رفتن به جبهه را دارد من هیچ وقت نمی توانستم به چشمان جواد نه بگویم از جبهه که حرف می زد در چشمانش شوق عجیبی بود می دانستم عاشق شهادت است و می دانستم این آخرین دیدارهای ماست...» ادامه متن خاطره این شهید را بخوانید

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید جواد ملکی يكم فروردين 1337، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش سيف الله و مادرش سكينه نام داشت. تا پايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. تعمیرکار خودرو بود. ازدواج كرد و صاحب يك دختر شد. از سوي جهادسازندگي در جبهه حضور يافت. دهم اسفند 1359، در كرخه بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد. پيكر وي را در شهرستان انديمشك به خاك سپردند.

متن خاطره:

تنها فرزند خانواده بود خیلی کوچک بود که پدرش را از دست داد و تنها امید مادر بود. به گفته مادر شهید تنها دلخوشی زندگی اش بود و ثمره عشق جوانی اش، مادرش می گفت:«وقتی به جواد نگاه می کردم، وقتی با او حرف می زدم، غم از دست دادن پدرش را فراموش می کردم.»

مادر با لبخند فنجان چای را روبرویم گذاشت و گفت:« جواد بزرگتر شد به مکانیکی و کار با ماشین بسیار علاقه داشت. من نیز مانعش نشدم به زودی توانست بر کارش مسلط شود همه می گفتند جواد استاد شده است و من لذت می بردم.»

مادر با شوق ادامه داد:« هنوز خوب یادم هست یک روز با جعبه شیرینی به خانه آمد»

مثل همیشه به پیشبازش رفتم، خوشحالی در چشمانش موج می زد و گفت:« مادر از فردا به جهاد سازندگی   انديمشك می روم. من مسؤل تعويض روغن ماشينها شدم مادر»

چشمان مادر مادر پر از اشک شد و گفت در آغوشش کشیدم و گفتم:«من می دانستم که تو موفق می شوی پسرم» آنروز روزهای دیگر گذشت جواد خوشحال بود و من نیز از خوشحالی جواد مسرور بودم و خدا را شکر می کردم.

یک روز وقتی از سرکار به خانه آمد مدام در فکر بود هرچه می پرسیدم لبخند می زد و می گفت:«هیچ...» تا اینکه شب سر سفره غذا گفت:«مادر امروز گروهي از بچه ها به منطقه اعزام شدند هر بار که اعزام آنها را می بینم به حالشان غبطه می خورم...»

نگذاشتم حرفش تمام شود گفتم:«جواد دوباره شروع کردی من جز تو کسی را ندارم» و از پای سفره بلند شدم اما این دفعه لحن کلام جواد با همیشه فرق می کرد دلم شور می زد،، نکند جواد برگه اعزام پر کرده.

فردا صبح رفتم پیش مسولشان و با ایشان در میان گذاشتم و فهمیدم جواد مدتی است که درخواست اعزام نوشته اما مسئولانش بخاطر تک فرزند بودنش نپذیرفته اند.

چند روزی گذشت می دیدم لبخند جواد را نیست، انگار حوصله حرف زدن ندارد کنارش نشستم و گفتم:«چی شده پسرم» اول از حرف زدن امتناع می کرد اما کمی که گذشت از حرفهایش فهمیدم درخواست رفتن به جبهه را دارد من هیچ وقت نمی توانستم به چشمان جواد نه بگویم از جبهه که حرف می زد در چشمانش شوق عجیبی بود می دانستم عاشق شهادت است و می دانستم این آخرین دیدارهای ماست توکل بر خدا کردم و رضایت دادم و او از اینکه توانسته بوذ رضایت مرا جلب کند مسرور بود. او راهي ديار دوست شد و در سال 1359 کوي سبقت را از همه دوستان ربود و ملكوتي شد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده