سه‌شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۱۵:۴۸
نوید شاهد- «امروز که بیست نشدم»، داستان زیبا و خواندنی «عالیه سلطانی گرد فرامرزی» از کتاب «چراغانی ماه» است. این داستان غصه‌های دل کوچک دختری را روایت می‌کند که پدرش از ناحیه چشم جانباز شده و نمی‌تواند قد کشیدن دخترش را ببیند. در بخشی از این حکایت زیبا آمده است: «روی موزائیک‌ها تا دکه بابایی لی‌لی می‌کنم. با اون کفشای صورتیم که بابایی دیروز برام از کفاشی عمو جواد خریده و تَق تَق صدا می‌ده. یه پروانه روش داره؛ که بالهاش رو بالا و پایین می‌کنه. اگه بابایی بفهمه بیست نشدم چی؟»

امروز که بیست نشدم!

داستان زیبای «امروز که بیست نشدم» از کتاب «چراغانی ماه» را در نوید شاهد می‌خوانید.

روی موزائیک‌ها تا دکه بابایی لی‌لی می‌کنم. با اون کفشای صورتیم که بابایی دیروز برام از کفاشی عمو جواد خریده و تَق تَق صدا می‌ده. یه پروانه روش داره؛ که بالهاش رو بالا و پایین می‌کنه. اگه بابایی بفهمه بیست نشدم چی؟

بابایی سرش رو از یه عالمه روزنامه، از دریچه می‌آره بیرون و می‌گه:

-بابایی! یواش، نیفتی!

می‌دوم تا جلو دکّه. شکلات رو از لای انگشتاش چنگ می‌زنم. وقتی می‌رم تو دکه، خودش رو می‌کشه عقب‌تر. سلام می‌کنم. می‌خنده و دندونای سفیدش پیدا می‌شه. مقنعه‌م رو می‌کشم عقب. می‌گه:

-سلام، دختر گلم!

کیفم رو می‌ذارم لبه دریچه، روی روزنامه‌ها. دستش رو میزاره روی سرم و ذره ذره روی صورتم می‌کشه و می‌گه:

-خب خانم! از مدرسه چه خبر؟

دست میزارم لبه دریچ. قد می‌کشم. همه دارن میرن و می‌آن. عمو جواد هم نشسته جلو مغازه‌ش و داره به کفشاش نیگاه می‌کنه. چشم از اون همه آدمایی که تند تند می‌رن، برمی‌دارم. می‌گم:

-بابایی! نمی‌دونی، وقتی رفتم مدرسه، همه داشتن به پاهام نگاه می‌کردن. این قده که کفشام قشنگه!

یه آقایی که سرش رو تا دریچه دولا کرده، هی اسکناس توی دستش رو به دستای بابایی نزدیک می‌کنه و می‌کنه:

-داداش! سیگار زر داری؟

بابا سر انگشتاش رو روی ردیف و روزنامه‌های بالای سرش می‌کشه، بعد میزاره رو دریچه. آقاهه که راست میشه بره، دکمه‎‌های روی کتش چشمام رو میزنه. وقتی میره، دیگه عمو جواد هم رفته تو کفاشیش.

بابایی دوباره دست می‌کشه روی چشمام. میگه:

خانم بابا امروز نمی‌خواد از مدرسه بگه؟

میگم:

-بابایی! امروز سارا می‌گفت: «چشای بابایی‌ت چطوری اینطوری شدن»؟

آقایی که داره سیبیلاشو می‌خوره، یه دونه روزنامه همشهری می‌خواد. پولش رو هم انداخته روی دریچه. آلانه که باد بندازدش. بر می‌دارم، میزارمش کف دست بابایی. بابایی می‌خنده. سرانگشتاش رو میکشه روی روزنامه‌های چیده شده روی دریچه. یکی درمیاره، میده دستش. بعد رو به من میگه:

-خُب...

میگم:

-گفتمش: «بابایی من رفته بود جبهه که اینجوری شده».

میگه:

خُب، دیگه...

میگم:

-بابایی! بابایی! یه دونه کلاغ نشست رو درخت.

میگه:

-کلاغا اول قار‌قار می‌کنن، بعد می‌شینن رو درخت.

بهش میگم:

شاید کلاغه زبون نداشته حیوونی.

می‌خنده و میگه:

-حیوونی...امروز تو کیف خانم خانما چه خبره؟

گردنمو کج می‌کنم. بابایی چیزی نمیگه دیگه. دوتا دستاشو میزاره رو لبه دریچه. انگاری زل زده به آدمایی که جلو چشماش میرن و میان.

باد میاد و گوشه موهاش رو تکون میده. زیپ کیفم رو می‌کشم. مداد رنگیم رو درمیارم. بعدش دفتر مشقم رو. بعدش هم برگه تاشده رو می‌کشم بیرون. سرش رو نمی‌چرخونه. برگه رو باز می‌کنم، میزارم زیر دستش. برگه رو برمیداره و میگه:

-بیست شدی؟

برگه رو میزاره رو پیشخوان و دست میکشه روش. دستش رو میزارم رو نمره. میگه:

-بیست شده خانمِ بابا؟

تو چشماش نیگاه می‌کنم، بعد گریه‌م می‌گیره. فین فین می‌کنم. بابایی که می‌فهمه، دست می‌کشه زیر چشمام و بعد انگشتش رو لیس می‌زنه.

بلند می‌خندم، اونم می‌خنده و دوتا چین می‌افته کنار چشماش.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده