نوید شاهد - محمدباقر جمالدینی پسر شهید والامقام «علی محمد جمالدینی» در دلنوشته ای به پدر نوشته است: «سلام بابا، سلام بزرگمرد، سلام شهید راه حق و حقیقت، امروز دلم هوای خلوت با تو کرده است. بر سر مزارت آمده ام تا روز پدر را بهت تبریک بگویم و برایت درد دل کنم از خودم، از روزهای زندگی ام، برای پدری که وقتی یک ساله بودم تنهایم گذاشت.»

نوید شاهد ایلام، محمدباقر جمالدینی فرزند شهید والامقام «علی محمد جمالدینی» از شهدای شاخص بسیج فرهنگیان کشور است که به عشق دفاع از میهن همراه با آموزش به دانش آموزان در جبهه هم حضور پررنگی داشت، مردادماه 1362 در جبهه مهران و در عملیات والفجر 3 به درجه رفیع شهادت نایل آمد. در ادامه این دلنوشته را می خوانیم:

سلام بابا، سلام بزرگمرد، سلام شهید راه حق و حقیقت، امروز دلم هوای خلوت با تو کرده است. بر سر مزارت آمده ام تا روز پدر را بهت تبریک بگویم و برایت درد دل کنم از خودم، از روزهای زندگی ام، برای پدری که وقتی یک ساله بودم تنهایم گذاشت.
پدرم! روزها و ماه ها و سال هایم بدون تو خیلی سخت گذشت، سخت تر از آنچه بتوانم توصیفش کنم. اما یاد و نامت باعث افتخارم است.
به خود می بالم پسر کسی هستم که همه به خوبی از او یاد می کنند. کسی که تمام عمرش در خدمت مردم بود. می خواهم امروز برایت حرف بزنم. هر چند می دانم تو تمام حرف هایم را می دانی، از حالم خبر داری، اما باز دلم می‌خواهد از زبان خودم بشنوی.

به بچه های یک ساله نگاه می کنم؛ به بابا گفتنشان، به ذوقشان و دست و پا زدنشان هنگام وارد شدن بابا به خانه. حتی به بچه های خودم هم خیلی دقت می کردم. هر وقت وارد خانه می شدم و توجهم را جلب می کردند تا بغلشان کنم، اشک در چشمانم جمع می شد، یاد خودم می افتادم. من هم برای تو ذوق کرده ام، من هم دستانم را به طرفت بلند کرده ام تا بغلم کنی. من هم برای تو خندیده ام. من هم بابا گفته ام و تو موقع شنیدن بابا از زبانم همین حس و حال من را داشته ای.

بابا؛ واژه ای که از زمانی که گفتنش را یاد گرفتم، از به زبان آوردنش محروم شدم. بابای خوبم، وقتی یک سالم بود و تازه یاد گرفته بودم بابا بگویم تو برای همیشه رفتی. قبل از اینکه خاطره ای از تو در ذهنم بماند تنهایم گذاشتی. راستی بابا من که بابا گفتن را یاد گرفته بودم برایم سئوال است که چطور فهمیدم نباید این کلمه را بر زبان بیاورم! راستش تا حالا نتوانسته ام این سئوال را از مادرم بپرسم؛ اما خودم تا حدودی جوابش را میدانم. شاید چون با رفتن تو هر وقت این کلمه را گفتم، صدای مویه مادربزرگ بلند شد، اشک های مادرم جاری شد و ناله ی عمه هایم به آسمان رسید. عموهایم بغضشان را در گلو خفه کردند و هر بار بابا گفتم این اتفاق تکرار شد و من یاد گرفتم نباید این کلمه را به زبان بیاورم.

امروز بر سر مزارت نشسته ام، اینجا کسی نیست جز من و تو و خیل یاران شهیدت. حتماً الان دوستانت دارند من را به همدیگر نشان می دهند و می‌گویند: این پسر علی‌محمد است. دلم می خواهد دوستان شهیدت بگویند چقدر شبیه پدرش است. دوست دارم مایه ی افتخارت باشم.

پدرم، امروز در خلوت پدر و پسری، می خواهم از ناگفته هایم برایت بگویم. از دلتنگی هایم، از فقدانت که همیشه برایم آزار دهنده بوده است. امروز می‌خواهم به اندازه ی تمام سال هایی که بابا نگفته ام صدایت کنم.
پدر جان، از کودکی تا به حال هر جا که به حضورت نیاز داشتم نبودی. وقتی مدرسه رفتم، وقتی باید به مدرسه ام می آمدی و وقتی معلم می گفت پدرهایتان... دلم می لرزید فقط خدا می داند آن لحظه چه حالی داشتم.
تو نبودی تا دست در دستت در شهر راه برویم، نبودی تا مثل تمام پسربچه ها که با پدرانشان بازی می کنند با هم بازی کنیم. نبودی تا با هم کاردستی برایم بسازیم، نبودی تا سئوال های درسی ام را از تو بپرسم، نبودی تا کارنامه ام را نشانت بدهم و با تحسینت خستگی یک سال تحصیلی از تنم در برود.
راستی بابا، تو معلم بودی اگر شهید نمی شدی حتماً چند سال در کلاس درست تو می‌نشستم و چه لذت بخش است پدرت معلمت باشد و چه صفایی دارد شاگرد پدر بودن. اگر بودی آن قدر خوب درس می خواندم تا بالاترین نمره ی مدرسه را داشته باشم و تو پیش همکارانت به من افتخار می کردی.

بابای خوبم، نبودی تا پشتم به تو گرم باشد، نبودی تا حمایتت را داشته باشم، نبودی تا نگران هیچ چیز نباشم. بابای خوبم، هیچ چیز جای خالی ات را پر نمی‌کند. با وجود اینکه سن الانم از سن تو در زمان شهادت خیلی بیشتر است، اما هنوز هم نبودنت بار گرانی است که بر دوشم سنگینی می کند. دوست داشتم بودی تا دست بچه هایم را می گرفتم و به خانه ات می آمدم و محبتت را به بچه‌هایم می دیدم.

پدر، در کدامین مکتب درس خواندی؟! چه کسی چنین زیبا راه های بندگی کردن خدا را یادت داد؟! چه طور پله های آسمان را به سرعت طی کردی؟! چه زیبا هدف خلقت را شناختی و از ثانیه ثانیه ی عمرت برای خدمت به خلق خدا استفاده کردی.
پدر عزیزم، درد بسیار است. اندوه بشر از هر زمانی بیشتر شده است و مردم بیشتر از هر زمانی به آمدن منجی نیاز دارند. تو و همه ی شهیدان وظیفه تان را در قبال اسلام و ایران و ایرانی انجام دادید اما من و همه ی فرزندان شهدا که از نعمت وجود پدر محروم شدیم روز قیامت از کسانی که پا روی خون و هدف شهدا می‌گذارند نمی گذریم. به تمام لحظه های نبودنت قسم، من و تمام فرزندان شهدا از کسانی که مردم را نسبت به انقلاب و اسلام و هدف شما بدبین می کنند نخواهیم گذشت و منتظریم تا مهدی موعود با لشکری از شهیدان بیاید و به درد و رنج بشر خاتمه دهد. ریشهی ظلم ظالمان را بخشکاند و دنیا را پر از عدل کند همانطور که پر از ظلم شده است.

پسرت محمدباقر

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده