خاطره/شهید پرتوان
متن خاطره:
سال 63 بود دقیقا یادم نمی آید چه شبی بود ولی چند شب قبل از اینکه گردان در عملیات بدر وارد عمل شود دسته ما را برای کمک به حمل پل های شناور به جلو بردند. غلامعباس هم با ما بود(شهید غلامعباس شیرزادی) خیلی از پلها را حمل کردیم. تقریبا همه خسته شده بودیم. هرکس یک گوشه ای پناه گرفت از خستگی نمی توانستم حرکت کنم چندین بار صدایش زدم تا متوجه شد و به طرفم آمد، گفتم:«غلامعباس خسته شدی بیا استراحت کن بعد دوباره با هم کار را ادامه می دهیم.»
با چشمان نافذش نگاهم کرد لبخندی زد و گفت:«برادر من خسته نیستم تا توان دارم کارم را ادامه می دهم» و از من دور شد.
چندقدمی که به جلو رفت دوباره برگشت و گفت:«وقت تنگ است»و من از خستگی جوابی ندادم و به خواب رفتم.
آن شب پل ها برای عبور نیروها از جمله گردان حمزه سیدالشهدا اندیمشک حمل و
نصب شدند که حدود 12 کیلومتر پل شناور و بر روی هور نصب شد.
غلامعباس خود از روی پل ها عبور و به پشت دژ رسید و
خمپاره های دشمن و دود و آتش و رزمنده ایی که به زمین افتاد او کسی نبود جز
غلامعباس که ترکش های خمپاره او را به آرزویش که وصال دوست بود رساند.