خاطره/ او نمیخواست معاملهای را که با خدا کرده فاش کند
به گزارش نویدشاهد خوزستان، شهید حسن رکابی بنا هجدهم بهمن1340 ، در شهرستان اهواز به دنيا آمد. پدرش ماشاءالله كفاش بود و مادرش طوبا نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته راه و ساختمان درس خواند و ديپلم گرفت. پاسدار بود. يازدهم مهر 1360 ، با سمت تخریب چي. درصنايع نظامي زادگاهش بر اثر انفجار مين به شهادت رسيد.مزار او در زادگاهش واقع است.
متن
خاطره :
پشت مدرسهای که مقر ما بود زمین چمنی قرارداشت که دانش آموزان در آنجا ورزش می کردند. چند روزی بود حسین علم الهدی به آنجا حساس شده و می گفت:«ممکن است دشمن برای ضربه زدن به ما از آنجا استفاده کند. بنابراین تصمیم گرفتیم برای آن نگهبانی قراردهیم که شهید حسن رکابی بنا برای این کار انتخاب شد.
یک روز بعد از ظهر که شهید حسن در آنجا نگهبانی می داد و تنها بود، موقعیت خوبی به دست آوردم؛ زیرا چند روزی بود که مسئله مهمی در مورد ایشان فکرم را مشغول کرده بود که باورش برایم سخت بود. چند روز قبل یکی از بچهها در محاصره سوسنگرد در مورد حسن چیزی به من گفت که خودش دیده بود و از من خواست که از خود شهید حسن سوال کنم. با توجه به شناختی که از حسن داشتم میدانستم که اگر بی موقع سوال کنم جوابم را نمیدهد یا طفره میرود.
در آن موقعیت که تنهای تنها بودرفتم کنارش وبعد از سلام واحوالپرسی به او گفتم:«یک سوال دارم وخواهش میکنم که تمام وکمال جوابم را بدهی.»
حسن با زیرکی گفت:«اول بگو ببینم سوالت چیه؟»
خندیدم و گفتم:«قول می خوام اگر قول میدهی جوابم را بدهی می پرسم»
کمی فکر کرد وگفت:«قول میدهم، حالا بگو.»
من سریع پرسیدم:«چند روز پیش یکی از دوستان در مورد شما داستان عجیبی را برایم تعریف کرد که می خواهم از زبان شما بشنوم .»
با تعجب نگاهم کرد و گفت:«چه داستانی ؟»
گفتم:«شنیدم در محاصره سوسنگرد موقعی که اولین تانک دشمن به بچهها نزدیک شده بود و داشت بچه ها را قتل عام میکرد، هیچ کس قادر نبود آن تانک را سرنگون کند و هر کدام از بچه ها که می خواست تانک را مورد هدف قرار بدهد، با شلیک تانک مواجه می شد و به شهادت میرسید. اما شما با یک عملیات بسیار عجیب آن تانک را منهدم کردید . حالا می خواستم جزئیات را خودت برایم تعریف کنی.»
حسن تا ماجرا راشنید رنگ از چهره اش پرید و ساکت ماند. گفتم:«بگو ببینم درسته یا نه؟»
گفت:«دروغ بستن چنین چیزی نبوده»
گفتم:«فردی که به من گفت خودش صحنه را دیده او راهم میشناسم آدم دروغگویی نیست»
حسن گفت:«نه اشتباه می کنید، شاید کس دیگری بوده»
من که گیج شده بودم با تعجب گفتم:«او با اطمینان می گفت شما بودید»
سعی کرد خود را بی تفاوت نشان بدهد و با همان حالت بی تفاوتی گفت:«نه اشتباه دیده من چنین جرأتی ندارم. مگر میشودکسی چنین کاری بکند»
خلاصه از من اصرار و از حسن انکار.
بحثمان تقریبا یک نیم ساعت تا ۴۵ دقیقه طول کشید وحتی چند بار مدتی ساکت می شدیم ونه او چیزی می گفت ونه من. اما من به آن شخص اطمینان داشتم وهمچنین به حسن، نمی دانستم کدامشان راست می گوید،ولی از آنجا که از رازداری حسن اطلاع داشتم تا اندازه ای انکار او مشکوک به نظر می رسید واو نمیخواست معامله ای را که با خدا کرده فاش کند. جز ناامیدی راهی نداشتم یک دفعه جرقه ای به ذهنم خطور کرد و گفتم:«حسن جان من که می دانم این قضیه راست است ولی می خواستم از زبان خودت بشنوم، قول می دهم که به کسی نگویم و رازی باشد میان من وتو.»
حسن به فکر فرو رفت و برای چند دقیقه چیزی نگفت. سپس گفت:«قول میدهی به کسی چیزی نگویی؟!»
با خوشحالی گفتم:«خیالت راحت باشد»
و به همین دلیل است که نزدیک به 35 سال است که سکوت کرده واین خاطره را جایی بازگو نکردم .
حسن ماجرا را اینگونه شروع کرد:«وقتی از هویزه به اتفاق شهید اصغر گندمکار به سوسنگرد رفتیم در محوری مستقرشدیم که از هویزه وارد سوسنگرد می شد ، تانکی از دشمن که جلو افتاده بود وبقیه پشت سرش بودند. به هیچ وجه نمی شد از جلو با آنها مقابله کرد. من حرکت تانک را زیر نظر گرفتم. جهت و سرعت آن را با دقت سنجیدم. فورا مواد منفجره را آماده کردم وبه آنها c4 بستم. برای رفتن زیرتانک وچسباندن مواد به زیر تانک وفرار از زیر آن طبق محاسباتم 14 سانتیمتر فتیله تهیه کردم و به مواد بستم. خودم را به تانک رساندم ومثل یک جسد بی جان خوابیدم وبه خدا پناه بردم . تانک از روی من گذشت وحال در وسط آن بین شنی ها قرار داشتم، خیلی وحشتناک بود، به وسط تانک که رسیدم مواد انفجاری را چسباندم وباز به شکل جسد بی حرکت ماندم تا از روی من بگذرد وبعد سریع با یک جهش از آن دورشدم وناگهان تانک منفجر شد وچون خیابان تنگ بود، سدی شد جلوی تانکهای دیگر، بچه ها نیز فرصت پیدا کردند از آن به عنوان سنگری استفاده کنند. از طرفی دیگر انفجار آن باعث ایجاد رعب و وحشت در دل عراقیها شد وتحرک را از آنان گرفت ونهایتا پیشروی دشمن متوقف شد وقتل عام بچه ها خاتمه یافت.