خاطره/قاب عکس شهادت
به
گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید علی کریم زاده دهم شهريور 1342 درشهرستان انديمشك
به دنيا آمد. پدرش امانالله ومادرش زري نام داشت. خواندن و نوشتن نمي دانست.
ازدواج ، كرد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. چهارم دي1365 ،درجزيره سهيل به
شهادت رسيد. پيكرش مدتها درمنطقه بر جاي ماند و نهم ارديبهشت 1377 ،پس از تفحص در
زادگاهش به خاك سپرده شد.
متن خاطره:
چند
وقتی میشد که علی کریمزاده شده بود مسئول امور شناسایی مفقودین سپاه اندیمشک. هر
بار که به شهر میرفتم، اول از همه وارد اتاق او میشدم و آلبومهای عکسی را که از
تصاویر مفقودین تهیه کرده بودند، نگاه میکردم. عکسها را که از روی فیلمهای پخش
شده از تلویزیون عراق گرفته بودند که صحنههای اسارت ایرانیها و اجساد شهدا را
بعد از هر عملیات نشان میداد. غالبا هم کیفیت بدی داشتند و بهسختی میشد کسی را
شناسایی کرد.
برخی
تصاویر نشریات عراق و حتی کشورهای خارجی که خبرنگارانشان در بازدید از جبهههای
عراق تهیه و منتشر کرده بودند، کیفیت بهتری داشت و راحتتر میشد چهرهی افراد را
تشخیص داد. یکی دو بار تصاویر مشکوکی دیدم، بهخصوص صورت نوجوانی که بر خاک افتاده
بود و فکر کردم باید سعید باشد، ولی هیچکدام از آنها برای من آشنا نبودند.
یکی
از روزها که پهلوی علی بودم، دم ظهر گیر داد که برای ناهار به خانهی آنها برویم
که با خوشحالی پذیرفتم. خانهی آنها در ورودی اندیمشک از طرف دوکوهه، داخل کوچهای
روبهروی خانهی رحمان دزفولی قرار داشت. علی برای خودش اتاق کوچکی شاید 3 متر در
5/1 نیم متر داشت که وسایل شخصیاش را در آن جمع کرده بود. بعد از ناهار، آلبوم
عکسهایش را آورد و نگاهی انداختیم که بیشتر پر بود از عکسهای سعید و عباس.
علی،
جوان پاکدل، صاف و ساده و خوشمرامی بود. همواره به خلوص و صداقتش غبطه میخوردم.
طی مدتی که با او آشنا بودم، یک بار ندیدم دروغی بگوید یا با گفتن جوک یا تمسخر
دیگران، باعث غیبت یا رنجش اطرافیان شود. همینطور که نشسته بودیم، علی از
خاطرات حمید طوبی میگفت که در عملیات والفجر هشت در فاو شهید شده بود. وقتی رسید
به آنجا که: «حمید خدابیامرز وصیت کرده بود وقتی شهید شد، اگه فرزندش دختر بود،
اسم اون رو زینب بذارند و اگه پسر بود، حسین. وقتی حمید شهید شد و دخترش به دنیا
اومد، نام اون رو زینب گذاشتند.» اشک در چشمانش حلقه زد. اصلا نسبت به حمید حساسیت
خاصی داشت؛ درست مثل همان حساسیتی که به سعید و عباس داشت.
در همین حال، دست برد پشت کمد و قاب عکس بزرگی را از آنجا بیرون آورد. با خودم گفتم حتما عکس حمید است که قاب کرده، ولی در کمال تعجب دیدم عکس خودش است. وقتی پرسیدم:« این چیست؟»
گفت:«این عکس رو چند وقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بزرگ کردند.
این رو آماده کردم واسه حجلهی شهادتم.»
اشک
من را هم درآورد. دلم آتش گرفت. یک سال نمیشد که ازدواج کرده بود، ولی حالا عکس
خودش را برای حجلهی شهادت قاب کرده بود. وقتی بغلش کردم و رویش را بوسیدم، گفت:«اتفاقا خانمم حامله است. به اونا گفتم اگه بچهام دختر بود، اسم اون رو بذارند
زینب و اگه پسر بود، بذارند حسین.»
علی
خاطرهای تعریف کرد که بدجوری رویم تاثیر گذاشت:«یک روز که وضعیت قرمز شد، داشتم
توی کوچهها میرفتم که متوجه زنی شدم که هراسان دم در خانهاش ایستاده بود و
التماس میکرد. جلو که رفتم، با خواهش گفت: آقا تو رو خدا کمکم کن. بچههام دارند
توی کوچه بازی میکنند. الان بمبارون میشه. تو رو به خدا.»
وقتی
مشخصات بچههایش را پرسیدم، گفت که یک پسر حدود هشت ساله و دختری پنج ساله هستند.
سریع دویدم کوچهها را گشتم. از دور متوجه دختر و پسری شدم که خونسرد مشغول بازی
توی خاکها بودند. سریع رفتم جلو و دست هر دوشان را گرفتم. پسرک بدجوری مقاومت میکرد
و مدام داد میزد که ما رو کجا میبری؟
آنها
را که به مادرشان رساندم، خیالم راحت شد، ولی زن با دیدن آنها متعجب گفت:«اینا که
بچههای من نیستند، تو رو خدا اونا رو بیار.»
که
من گفتم:«پس این دو تا بچه اینجا پهلوی شما باشند و مواظبشون باش تا من برم بچههای
شما رو بیارم.»
همین
که از کوچه دور شدم، ناگهان صدای وحشتناک شیههی بمباران پشت سرم بلند شد. سراسیمه
به داخل کوچه دویدم. دود و آتش از همان خانه بلند بود. آوار را که برداشتند، دیدم
آن زن خودش را روی دو بچه انداخته که آنها را حفظ کند، ولی هر سه شهید شده بودند.