خاطرات کمسن و سالترین فرمانده گردان؛ جوانی و روزهای سخت اسارت
به گزارش نوید
شاهد خوزستان، 26 مرداد سالروز بازگشت آزادگان و غیور مردانی است که در عرصه میدان
جنگ دلیرانه و شجاعانه از کیان و ناموس این خاک دفاع کردند و در هنگامه اسارت نیز
صبورانه مقاومت ورزیدند و سختترین شکنجهها را تحمل کردند.
26 مردادماه،
روزی پرشور و به یادماندنی از روزهای تاریخ دوران دفاع مقدس و یادآور ورود
آزادمردان دلاوری است که در راه حفظ و حراست از نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، در
میدانهای نبرد حق علیه باطل، شجاعانه افتخار آفریدند و در دوران اسارت خود، با
تمسک به قرآن و توسل به اهل بیت عصمت و طهارت (ع) و الهام از رهنمودهای حکیمانه
پیر جماران با تحمل شکنجههای شدید روحی و جسمی، به مفهوم آزادگی عینیت بخشیدند.
باتوجه به
شواهد و قرائن و خاطرات آزادگان، این دلاور مردان ایران زمین در دوران اسارت همچون
در نبرد هشت ساله در مقابل دشمن بعثی ارزش های
اخلاقی و انسانی ممتازی که منبعث از غیرت ایرانی اسلامی است را به منصه ظهور
رساندند و آنچه در اردوگاه های رژیم بعثی عراق بر این اسیران سرافراز گذشت جلوه
عظیمی از دستاوردهای اسلامی در تثبیت ارزشهای متعالی دینی و ملی خصوصا در بین
جوانان است.
همه دوران
اسارت و لحظه لحظه آن، سرشار از خاطراتی بسیار خواندنی است که هر کدام سند افتخار
دوران دفاع مقدس است و26 مرداد بهانه ای شد تا پای خاطرات یکی از آزادگان غیور
خوزستانی بنشینیم و لحظاتی چند به تاریخ پرافتخار دوران دفاع مقدس برگردیم.
علی احمدی از
آزادگان و جانبازانی است که بیش از هفت سال از عمر خود را در دوران اسارت سپری
کرد، سینه او گنجینه خاطرات بسیاری از آن دوران است که لحظه لحظه این خاطرات درس
ایثار و فداکاری برای نسل جدید است. با نوید شاهد خوزستان همراه باشید تا گوشه ای
از این خاطرات را بخوانید.
نوید شاهد
خوزستان: لطفا خودتان را معرفی کنید.
علی احمدی: بسم
الله الرحمن الرحیم، با سلام و درود به صاحت مقدس امام زمان و درود بی کران به
روان پاک شهدای اسلام، شهدای دفاع مقدس، شهدای آزاده و روح ملکوتی حضرت امام؛
.بنده علی احمدی متولد 1343هستم،. یک دختر و دو پسر دارم و از اینکه در زندگی خود
موفق بودم و خوشبختانه خانواده خوب و صمیمی دارم شاکر و سپاسگزار خداوند هستم.
نوید شاهد
خوزستان: چه مدت زمانی را در اسارت گذراندید؟
علی احمدی: بنده
در عملیات والفجرمقدماتی در تاریخ 18بهمن سال 61 به اسارت در آمدم و مدت هفت سال و
نیم در اسارت بودم، 50 درصد جانبازی دارم و در 31شهریور 69 در گروه ششم آزادگان به
میهن اسلامی بازگشتم.
نوید شاهد
خوزستان: شما در زمان جنگ یکی از کم سن و سالترین اعضای سپاه بودید، چطور شد که
عضو سپاه شدید؟
علی احمدی: بله
تقریبا 17سال و نیم داشتم تازه می خواستم وارد دبیرستان شوم ولی عضو رسمی سپاه
پاسداران شوش بودم. چون خیلی به سپاه علاقمند بودم از همان سال 59ابتدای جنگ
تحمیلی واردسپاه شدم شدم و در سال 60عضو رسمی سپاه شوش بودم که به عنوان نیروی
رسمی سپاه پا به جبهه های نبرد حق علیه باطل گذاشتم.
نوید شاهد
خوزستان: اولین مجروحیت شما در چه زمانی رخ داد؟
علی احمدی: سال
59 تا ابتدای سال 60 به عنوان بسیجی در چند عملیات شرکت کردم، عملیات های ابتدای
جنگ عملیات های ابتدایی بودند یعنی به آنها محدود گفته می شد .ولی بعد ها که به
عضویت سپاه درآمدم در عملیات فتح المبین هم شرکت داشتم و در همان عملیات مجروح شدم
.
نوید شاهد
خوزستان: با وجود مجروحیت همچنان در جبهه ها حضور داشتید؟
علی احمدی: بله،
بعد از 11 ماه از ناحیه چشم همچنان مصدوم بودم و چشم چپم بسته بود که در عملیات
والفجر مقدماتی شرکت کردم.
نوید شاهد
خوزستان: با وجود سن و سال کم، فرماندهی گردان را چگونه عهده دار شدید؟
علی احمدی: گردان
شهید دانش اولین گردانی بود که 99 درصد افراد آن بومی و اهل شهرستان شوش بودند و
من اگرچه سن و سال کمی داشتم اما در گردان شهید دانش جزو بچه های با تجربه بودم و
با توجه به تجربه ای که در عملیات های قبل داشتم، فرماندهی یکی از گردانها را به
من پیشنهاد دادند ولی بنده نپذیرفتم و دلیلم هم این بود که من نمی توانم مسئولیت
جان 100 و یا 110 بسیجی و رزمنده و جوان را بدست بگیرم اگر خدایی نکرده خونی از
دماغ کسی بریزد من مقصر می شدم و این یک دلیل برای نپذیرفتن بود .
نوید شاهد
خوزستان: چه شد که بلاخره این پیشنهاد را پذیرفتید؟
علی احمدی: فرمانده
تیپ، شهید حسین درویش بود که جوانی لایق و شایسته و با ایمان و با اخلاق بود ، یک
روز بر حسب اتفاق در قرارگاه تیپ15امام حسن (ع)جلسه ای بود که بنده هم حضور داشتم
و در جلسه دوستان با اشاره به من گفتند فرماندهی گردان را نمی پذیرد و دلایلم را
برای شهید درویش نقل کردند، او مرا به کناری کشید و گفت می شود دلایلت رابرای من
هم بگویی و من هم شروع کردم به گفتن، او با حالت تواضع و فروتنی با افتادگی همیشه
به شکلی با دوستان رزمنده برخورد می کرد که حتی با بسیجی های ساده انگار مانند
همانها بود و اصلا فکر درجه و مقام و پست نبود . اصلا برای او این اسم ها هیچ معنا
و مفهومی نداشت؛.خیلی عادی و معمولی برخورد می کرد. با لبخندی رو به من کرد و من
باز هم به ایشان توضیح دادم نمی توانم مسئولیت جان 110 جوان را به عهده بگیرم اگر
خدایی نکرده اتفاقی برای یکی ازآنها رخ دهد من مقصر اصلی هستم
در ادامه صحبت
به من گفت من به تمام صحبت ها و ایده و نظرات شما ارزش و احترام می گذارم؛ بنده
فرمانده تیپ هستم، چند هزار نفر را فرماندهی و هدایت می کنم، پس من هم نباید
بپذیرم که مبادا خونی از دماغ جوانی نریزد، ما همه آماده هستیم برای اینکه برای
دفاع از این مرز و بوم فداکاری کنیم . هیچ کس به جبر نیامده، اگر من نپذیرم شما هم
نپذیری چه کسی باید این امر مهم و مسئولیت را بپذیرد ادامه این راه را چه کسانی
باید ادامه بدهند تا اینجا باز من جوابم منفی بودتا اینکه گفت می دانی که فرمایش
حضرت امام است که اطاعت از فرماندهی اطاعت از امام است . اینجا بود که من واقعا
پذیرفتم نه تنها من آن زمان بلکه همه افراد مانند من بودند همه تعهد به ولایت و
رهبری داشتند و انقلابی بودند و هر چیزی که امام می فرمود می پذیرفتند.
نوید شاهد
خوزستان: از گردانی که فرماندهی آن به شما سپرده شد برایمان بگویید؟
علی احمدی: در
عملیات والفجر مقدماتی گردان شهید دانش،گردان خط شکن بود و همه نیروهای آن با
تجربه بودند به طوری که درصد خیلی پایینی از افراد در پایگاه ها در شهر فعالیت
داشتند ولی حدود 80تا90درصد بچه ها رزمنده و در عملیات های ابتدای جنگ حضور داشتند
و گردان نیروهای زبده ای داشت، نیروهای باتجربه ای بودند و همه دلاور و شجاع و به
عنوان خط شکن وارد میدان مبارزه شده بودند.
نوید شاهد
خوزستان: چه تعداد از نیروهای این گردان شهید شدند؟
علی احمدی: 18بهمن
ماه سال 61 در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کردیم و من خیلی خلاصه می کنم این گردان
حماسه آفرید؛ هر چند از نظر عملیاتی و از نظر فرماندهان بالا عملیات چندان موفقی
نبود ولی ایثارگری و شجاعت و از جان گذشتگی رزمندگان ما چه آن کسانی که شهید و یا
اسیر و یا جانباز شدند بی نظیر بود. در این عملیات این گردان 72 اسیر و52 شهید داد
اما از دو یا سه ماه در سال 62 با همکاری پدافند منطقه بازسازی شد و جای نیروهایی
که اسیر یا شهید و مجروح
شدند جایگزین شد و خط فکه از همانجا مجددا ماموریت خود را ادامه داد.
نوید شاهد
خوزستان: چه شد که نتوانستید در عملیات موفق باشید؟
علی احمدی: در شب عملیات بعد از رد شدن از دو کانال معروف
والفجر مقدماتی در فکه نیروها را هدایت کردیم به آن طرف کانال و در حال پیش روی به
سمت پاسگاه وهب بودیم؛ یک جنگ به تمام معنا نابرابر بود اما چیزی که باعث شد دشمن
بر ما چیره شود این بود که عراقی ها از قبل از عملیات ما خبر داشتند و آمادگی آنها
به مراتب خیلی بهتر و مجهزتر از ما بود . ما شلیک اول را به رمز الله اکبر شروع و
آغاز کردیم که لحظه ای بعد بر سر ما گلوله
باران شد ، آنقدر منور زدند که تمام منطقه مثل روز روشن شد و آنها ما را مشاهده می
کردند. البته همه می دانید که عراق از سلاح های ممنوعه استفاده می کرد. چه بسا بعد
از این واقعه در جنگ های بعدی از سلاح شیمیایی هم استفاده کرد. در شب عملیات عراقی
ها از سلاح دوشکا و چهار لول که برای ضد هوایی استفاده می کنند مقابل ما استفاده
کرد که با هر شلیک گلوله آن به رزمندگان آنها رابه سینه و تقریبا به دو نصف می کرد؛
ما تا جایی که می شد پیش روی کردیم ولی تقریبا زمین گیر شده بودیم، شدت مبارزه و درگیری زیاد بود و ما به میدان
مین رسیده بودیم باید حتما از همه معبرهایی که قبلا بازشده بود می گذشتیم وارد
سنگر عراقی ها می شدیم . شدت آتش از سمت عراقی ها بقدری زیاد بود که در ساعت های
اولیه نتوانستیم از آنجا عبور کنیم.
نوید شاهد
خوزستان: شما در همان عملیات مجدد مجروح شدید؟
علی احمدی: بله،
در هنگام عبور از کانال اول یک تیر به دست چپم خورد ولی چون سطحی بود فقط آن
را با باند پانسمان کردم و به مسیرم ادامه دادم تیر دوم به پای راستم اصابت کرد که
آن هم سطحی بود، باز ادامه دادم در حین درگیری با عراقی ها و پیش روی تیر سوم به
دست راستم خورد باز هم خیلی اذیت کننده نبود.با این حال ادامه دادم دو دست و یک پایم
تیر خورده بود و یک چشمم هم در عملیات قبل (فتح المبین)مجروح شده بود همچنان بسته و
پانسمان بود اما متاسفانه در پاسگاه وهب زمین گیر شدیم و من می دیدم که نیروهای عراقی
دارند ما را دور می زنند.
نوید شاهد
خوزستان: خب با توجه به اینکه شما فرمانده بودید در صورتی که به شهادت می رسیدید تکلیف
عملیات چه می شد؟
علی احمدی: البته
بچه ها توجیه شده بودند اگر بنده که فرمانده گروهان هستم زخمی و شهید شدم نفر دوم
جایگزین و جانشین و نفر سوم ادامه عملیات را انجام بدهند و عملیات نباید متوقف شود.
نوید شاهد
خوزستان: از لحظات اسارت خود برایمان بگویید؟
علی احمدی:
عراقی ها از دو سمت سمت راست و چپ ما را محاصره کردند و تعداد زیادی از نیروها به
شهادت رسید و مرحله چهارم مجروحیت من در واقع استارت اسارت من را زد؛ از سمت راست
که عراقی ها داشتند حلقه محاصره را تنگ می کردند من دراز کش بودم تیر انفجاری به
پای چپم اصابت کرد و شکستگی و انفجار در پایم ایجاد شد به شکلی که من در لحظه اول
احساس کردم پایم قطع شده با این حال چون لباس سپاه تنم بود و روی آن اورکت بسته
بودم می خواستم با آن وضعیت و شرایط به اسارت در نیایم ، اما دست و پاهایم به شدت
مجروح بود وقتی آقای مهدی احمدی یکی از نیروهای گردان که جانشین بنده بود آمد
بالای سرم به او گفتم که شما به بنده کاری نداشته باشید و اگر دستور ادامه و پیش
روی دادند شما نیروها را به جلو هدایت کنید. در همین حین گلوله ای در فاصله 10 یا 20
متری ما اصابت کرد، شدت آن بقدری زیاد بود که من متوجه نشدم و بیهوش شدم و اطلاعی
ندارم که در منطقه چه اتفاقی افتاد تا اینکه صبح روز بعد ساعت حدود 10 صبح به هوش
آمدم، در حالیکه روی شکم خوابیده بودم و کلاه اورکتم روی سرم بود سرم را بالا
آوردم و چپ و راستم را مشاهده کردم تعداد بسیاری از دوستان رزمنده ام کنارم به
شهادت رسیده بودند و تنها من زنده با مجروحیت فراوان زنده بودم. با توجه به وضعیت
و شرایط پاسداریم نباید زنده می ماندم براین اساس مقاومتی در مقابل عراقی ها داشتم؛
هوشیار که شدم تفنگ را روی سینه گذاشته و مقاومت کردم و شلیک کردم تا فشنگ هایم
تمام شد، عراقی ها به عربی گفتند تسلیم شو ،مجبور شدم اسلحه را پرتاب کردم و
دستهایم را بالا بردم آنها نیز از پشت سر آمدند و من را اسیر کردند.
نوید شاهد
خوزستان: آن هنگام که اسیر شدید رفتار عراقی ها با شما چگونه بود؟
علی احمدی:
وقتی دو سرباز آمدند مقداری من را ضرب و شتم کردند و پای شکسته ام را پیچاندند، در
آن وضعیت من بیهوش شدم و با ریختن آب روی سرم مرا به هوش آوردند و باز همان کارها را ادامه دادند، درحالی مرا به
اسارت گرفتند که وضعیت جسمانی خوبی نداشتم مرا بلند کردند و همراه خود بردند البته
ابتدا گفتند این را بکشیم چون من به زبان عربی آشنا بودم متوجه شدم یک نفر بنام
حسن از سربازان عراقی گفت نگران نباش برادر من هم شیعه هستم این جنگ نابرابر بین
دولت هاست و بلاخره این جنگ به پایان می رسد و ان شاءالله همه به سلامت برمی گردیم
بعضی از ما و یا شما کشته شدند بعضی مجروح و بعضی هم مثل شما اسیر شدند که .هر وقت
جنگ به اتمام رسید شما به میهن خودتان باز می گردید و .ما کاری با شما نداریم . حالا
چون حسن شیعه و اهل کربلا بود اصطلاحا کمی مدارا و خوب و مهربان برخورد می کرد
نوید شاهد
خوزستان: با توجه به اینکه نمی خواستید شناسایی شوید آیا کاری هم توانستید در این
راستا انجام دهید؟
علی احمدی: آن موقع مرا سوار جیب 106کردند چند قدم جلوتر که رفتیم برادر رزمنده حاج کریم حمزه از بچه های شوشتر و فرمانده گروهان با لباسهای سپاه و اورکت را نیز دیدم که او هم از ناحیه پا با انفجار مین مجروح شده بود ؛ ما را کف ماشین خواباندند یک نفر راننده و یک نفر دیگر هم جلو نشسته بود؛ من آن موقع با دو انگشت سعی کردم تمام مدارک شناسایی،کارت بسیج ، مسئولیت سپاه ، برگه های ماموریت و هر چیزی که داشتم و اعلام هویت می شد را از جیب هایم خارج و در صحرا پرتاب کنم ولی آرم سپاه را نمی شد کاری کرد چون به پیرهن دوخته بود و من بخاطر مجروحیت دستهایم نمی توانستم آن را بکنم. از دست اندازهای جاده ای که می گذشتیم خدا می داند به من و حاج کریم حمزه چه می گذشت چون جراحت و شکستگی هایمان بسیار زیاد بود، ما رابه مقر پشت منطقه رساندند و آنجا بهداری بود خلاصه خیلی سطحی ما را مداوا کردند.
نوید شاهد
خوزستان: چه زمانی عراقی ها متوجه شدند شما سپاهی هستید؟
علی احمدی: اول
ما را به مدرسه ای بنام فلسطین در العماره بردند مدرسه فلسطین مخصوص همه اسرا بود
که آنجا بازجویی می شدند و به نوعی شناسایی اولیه روی هر فرد صورت می گرفت.که چه
کسی پاسدار است و یا اینکه چه مستولیتی را در جنگ عهده دار است، بعد از ظهر یعنی
فردای عملیات ما را برای مداوا بردند تعدادی از اسرا را دیدم از جمله مرحوم شهید
خلف ظهیری و مهدی احمدی که ایشان هم اسیر شده بودندو همچنین تعدادی از دوستان دیگر
را. اینجا بود که توانستند آرم سپاه را ببینند چرا که زن و مردی پرستار بودند که
یکی یکی همه بچه ها را پانسمان و زخمی ها را مداوا می کردند، نیم ساعت گذشت که به
من رسیدند اول به مجروحیت پاهایم رسیدگی کردند و سپس به چشمم حساسیت نشان ندادم و
بعد از آن به مجروحیت دستهایم می خواست رسیدگی کند که من اجازه ندادم و دستم را
روی سینه قرار دادم و مانع او شدم پرستار خانم متوجه شد که مشکلی وجود دارد و من
نمی خواهم او به من دست بزند ولی پرستار مرد که متوجه شد آمد و از بالای گردن یقه
اورکتم را گرفت و تا پایین کشید جوری که همه لباسهای سپاهیم مشخص شد و آرم سپاه
پیدا شد و این بار داد و بیداد کردند او آرم سپاه را دیده بود ولی فکر می کرد این
آرم چیه ؟بیرون که رفت پس از مدتی با سرگرد عراقی آمد که لباس خاکی به تن داشت
معلوم بود که از منطقه عملیاتی می آمد وارد شد و آمد بالای سرم وقتی من را دید
نگاه کرد و گفت حرس الخمینی ؟ من که دیدم کار از کار گذشته و رمقی در بدن نداشتم
واقعا نمی توانستم انکار کنم بی اختیار سرم را به زیر انداختم بدون اینکه هیچ کاری
کنم چهار یا پنج سیلی محکم به گوشم زد و گفت چه درجه ای داری ؟ آنموقع لباسهای
سپاه سردوشی نداشتند ولی وقتی اورکت را دید گفت سردوشی های تو چه هستند .من نمی
توانستم عربی حرف بزنم مترجمی در کنار سرگرد عراقی بود که فرزند یکی از شیوخ عرب
شوش بود که با حزب بعث عراق همکاری می کرد و بسیار در آزار رساندن به ایرانی و
اسیران کمک می کرد .البته این را خلف ظهیری به من موقع ورود گفته بود پس باید
کتمان می کردم از بچه های شوش هستم به تمام سوالاتشان نصفه و نیمه جواب دادم، گفتم
من درجه ای ندارم .ولی سرگرد گوشش بدهکار جوابهای من نبود پای شکسته ام را چندین
بار آنقدر پیچاند که صدای خرد شدن استخوانهایم را حس می کردم، بیهوش شدم آب ریختند
روی صورتم و به هوش آمدم سرگرد رو به من کرد و گفت نیم ساعت دیگر برمی گردم و اگر
نگفتی چه درجه ای داری به کلت کمریش اشاره کرد و گفت خودم جواب سوال را از تو می
گیرم.
سوالات زیادی
می پرسید مثلا فرمانده کدام لشکر بودید؟من جواب دادم لشکر قدس.گفت کدام تیپ گفتم
امام حسین هنوز جمله ام تمام نشده بود که سیلی محکمی به گوشم زد و گفت تیپ امام
حسین مال اصفهان است فهمیدم اصلاعات دقیقی دارد پس تصحیح کردم و گفتم امام حسن . سرگرد
پرسید چه گردانی گفتم گردان بلال و نگفتم شهید دانش . در هر صورت پس از رفتن سرگرد
مهدی احمدی و مرحوم خلف ظهیری نزدیکم آمدند و گفتند کاش انکار می کردی و اطلاعات
نمی دادید .مجبور شدم اقرار کنم و حتی یک جا عربی صحبت کنم .
نوید شاهد
خوزستان: چه خاطره ای از آن لحظات دارید؟
علی احمدی: کنار
دستم یک رزمنده بود که مرتب یا حسین یا حسین می گفت مجروحیت او بسیار شدید بود
گلوله به شکم او اصابت کرده بود و اجازه نمی داد که مداوا بشود خون زیادی از او
رفته بود و درد فراوان داشت بسیار ناله می کرد و فقط با ذکر یا حسین خودش را آرام
می کرد.
سالنی که ما
در آن بودیم همه مجروح و روی برانکارد بودیم رزمنده مجروح را جوری آوردند در اتاق
خون از سر و روی او می ریخت اوضاعش بسیار نامساعد بود او را کنار تخت من پرت کردند
چون برانکارد نبود من که یک چشمم بسته بود او را نمی دیدم و فقط صدای او را می
شنیدم ، از من خواستند که با او صحبت کنم تا راضی به مداوا بشود .و من مجبور شدم
در آنجا عربی صحبت کنم و گفتم برادر تحمل کن می خواهند تو را سرم بزنند و خون به
شما وصل کنند وضعیت جسمانی شما وخیم است، جوری برگشت که من توانستم پشت لباس او را
ببینم که نوشته بود گردان شهید دانش! متوجه شدم از بچه های گردان خودمان است؛ گفتم
تو که هستی ؟ گفت برادر احمدی من برادرت حسین سگوند هستم؛ این را گفت و من بغض
کردم شدت مجروحیت آن رزمنده بسیار شدید بود او نمی توانست اجازه بدهند به او دست
بزنند. پس پرستاران دو دست و دو پایش را به چهار طرف تخت بستند و شروع کردند به
مداوا که بند یک دستش برید و اینبار با سیلی او را بیهوش کردند و تنها نای
باقیمانده در جانش را از او گرفتند
نزدیک غروب
بود که همه از خستگی و درد بیهوش و در خواب رفته بودند زمستان بود و هوا بسیار سرد
بود فردا صبح به محض اینکه چشم باز کردم یاد حسین سگوند بودم که ببینم حالش چطور
است وقتی سرم را برگرداندم با وضعیتی مواجه شدم که باور کردنی نبود .تخت او رابه
طول در نظر بگیرید در عرض سرش به سمت من با چشمهای باز و تمام ملافه ای که روی او
بود غرق خون بود با وجود درد زیادی که داشتم خودم رابه او رساندم و دست زدم روی
سینه اش ضربان قلبش نمی زد و صورتش یخ کرده بود او شهید شده بود تنها کاری که کردم
چشمهایش رابستم و به پرستاران گفتم او به رحمت خدا رفته از جیبهایش مدارک شناسایی
اش را در آوردم و در یک شیشه گذاشتم که هویت او نامشخص باشد .در واقع حسین سگوند
را سال 76یعنی بعد از جنگ از طریق کمیته مفقودین در قبرستانهایی که مال اردوگاهها
بود تفحص و شناسایی کردند .و پیکر مطهرش را سال 76یا 77به ایران اسلامی
بازگرداندند.
نوید شاهد
خوزستان: سخت ترین لحظات شما در آن زمان کجا رقم خورد؟
علی احمدی: سرگردی
که مرا بازجویی کرده بود، برگشت البته روز بعد حول و حوش ساعت 11البته غیر از من
در آن سالن چند نفر دیگر هم بودند که به آنها هم شک کرده بود مثل حاج کریم حمزه و
اگر اشتباه نکنم حمیدرضا قنبری که از پاسداران و بچه های اهواز بود او نیز به دستش
تیر خورده بود..ولی خب لباسهای من را دیده بودند و هم اینکه حاج کریم و حمیدرضا
قنبری هم لو رفته بودند که آنها هم پاسدار هستند .اول از همه ما را از بقیه بچه
های در سالن جدا کردند و در یکی از کلاس های مدرسه فلسطین بردند که ما دیدیم که
حدود17نفر پاسدار سپاه در آنجا حضور داشتند که با ما و چند نفر دیگر که به اتاق
آمدیم شدیم 22نفر .همه کف زمینی که موزایک
بود نشسته بودند من را با برانکارد وارد اتاق کردند پس از آن من به همراه 17نفر را
جدا کردند و دو یا سه نفر را مجدد جدا سازی کردند .اینجا سرگرد وارد شد و گفت یک
فرمانده تیپ گردان بین شماست من او را می خواهم خودتان بگویید که آن کیست ؟وقتی
سرگرد این را گفت من با خودم گفتم اول که من هیچ یک از این افراد را نمی شناسم ولی
خیلی بعید بود که فرمانده تیپ اینجا باشد .و او داشت تصور می کرد .به هر حال سرگرد فریاد می کشید و فرمانده تیپ
را جستجو می کرد وقتی این جمله را گفت همه ما به هم نگاه می کردیم و هیچ یک پاسخی
ندادیم.مترجم هم بلند می گفت فرمانده تیپ خودش را معرفی کند و دستش را بالا بگیرد،
کسی جوابی نمی داد تا اینکه سرگرد عراقی یکی از پاسداران سپاه را گرفت و از موهای
سرش کشید و گفت اگر فرمانده تیپ خودش را معرفی نکند این را می کشم و کلت کمریش را
روی شقیقه های جوان گذاشت همه می گفتند سرگرد بلف می زند و می خواهد ما را بازی
دهد ولی متاسفانه ماشه را چکاند و تیر از سر او خارج و به سینه پاسدار دیگر خورد .
در تصور و باور هیچ کدام ما نمی نشست که او این کار را کرده باشد، سر جوان متلاشی
شده بود و همه ما شوکه شده بودیم .بدون استثنا نه از روی ترس که چنین اتفاقی چرا
باید رخ بدهد .من این حرکت سرگرد عراقی را هیچوقت فراموش نکردم و در مجموعه
خاطراتی که دارم می نویسم عنوانش هست (بعثیان دیروز داعشیان امروز)یعنی اولین بار
در اسارت می دیدم که کسی مستقیم و به عمد به سر کسی تیر می زند و همین کاری که
امروز داعشیان با مدافعین حرم ما می کردند .همان حکایت دیروز ما مجددا تکرار و
تعریف می شد .سرگرد عراقی دست بردار نبود .و مجددا آمد و یکی دیگر از بچه ها رابه
همان شکل از موهای سر گرفت و مثل بار قبل صحنه دوباره تکرار شد .باز پرسید فرمانده
تیپ کیست .آقای فرمانده تیپ بیرون می آیید یا نه .من تا آخرین نفر شما را به همین
شکل می کشم .پس تصمیم با خودت است ولی بهتر است بیرون بیایی و جان دیگر دوستانت را
به خطر نیندازی یکی از بچه ها بلند شد و گفت من فرمانده تیپ هستم .تصور بنده این
نبود که او فرمانده تیپ باشد ؛ حالا اگر بود که من خبر نداشتم ولی اگر نبود می
خواست نگذارد سرگرد عراقی جان تک تک بچه ها را اینگونه بگیرد .وقتی که گفت فرمانده
تیپ من هستم عراقیها مثل گرگ گرسنه روی او افتادند و آنقدر با پوتین و پا او را
زدند و با قنداق های اسلحه به سر و صورتش می کوبیدند و او را از آنجا خارج کردند
همچنین جوانی را که مغزش را با اسلحه متلاشی کرده بودند .صدایی از کسی در نمی آمد
دو نفر افسر در پشت در نگهبانی می داد و هیچ کس اجازه نداشت صحبت کند که مثلا شما
بچه کجا هستید پست شما چی هست و.......وضعیت بچه های اتاق بسیار وخیم و افت روحی
پیدا کرده بودند اتفاق بسیار سنگین و سخت بود و برای همه قابل هضم نبود. مجروحیت
هایی که همه داشتیم هم وضع رابرایمان سخت تر کرده بود
نوید شاهد
خوزستان: و شما چطور نجات پیدا کردید؟
علی احمدی: ساعت
حوالی چهار یا پنج بعد از ظهر بود که همان خانم پرستار که روز ورود می خواست دستم
را پانسمان کند آمد کنار در و با سربازان عراقی صحبت کرد و از آنها خواست که مرا
به بهداری ببرند تا پانسمان کنند ولی سربازان گفتند فرمانده یا همان سرگرد دستور
داده که کسی وارد و یا خارج نشود؛ زن با اشاره به من به آنها گفت فکر نمی کنم مرده
او بدرد شما بخورد او زنده نمی ماند من فقط خواستم بشما بگویم اگر مهره ای است که
بدرد سرگرد می خورد اگر بفهمد که کوتاهی و سر پیچی کرده اید شما را نمی بخشد، پس
از مدتی سربازان عراقی مرا به بهداری بردند باور نمی کردم در تصوراتم می گفتم او
می خواهد به این شکل از من حرف بکشد . مرا به بهداری برد موقع صحبت کردن زن متوجه
شدم عربی صحبت کردن او با سربازان متفاوت است ، وقتی گفت می خواهد مرا معاینه کند
گفت چشمهایت را ببند و من چشمهایم رابستم و خود رابه خداوند سپردم جالب اینکه من
کم سن و سال ترین پاسدار در آن اتاق بودم .
.خلاصه مرا به هر ترفند و شگردی بود از کلاس خارج کرد؛ او رو به سربازان کرد و گفت وضعیت او اورژانسی است و باید او را هر چه سریعتر ببرید، در اورژانس باز می خواست لباسهایم را از تنم در بیاورد که باز من سماجت کردم و او خود را معرفی کرد و گفت من دکتر هستم اسمم اسرا است و اهل مصر هستم می خواهم کمکت کنمالبته اگر اجازه می دهی، لباسهای خونی و سپاهی را از تنم خارج کرد و در یک نایلون گذاشت و به سربازان گفت این کیسه عفونی و کثیف است آن را به سطل زباله در بیرون بیندازید و پس از آن مداوای دستم را شروع کرد و سپس برای پایم آتل گذاشت که خیلی بهتر شدم و پایم سبک شد چشمهایم را با بتادین و یا نمی دانم با چه چیزی مجدد پانسمان کرد، به تنم یک لباس عربی بلند (دشداشه)کرد و با کسی که چند لحظه قبل وارد شده بودم خیلی فرق داشت .چرا و چه انگیزه ای داشت را نمی دانم ! رو به سربازان عراقی کرد و گفت برای این سرباز نمی شود کاری کرد نبضش ضعیف است و هر لحظه امکانش هست که بمیرد او رابه بیمارستان تموز ببرید و آمبولانس هماهنگ کرد و مرا سوار بر برانکارد کردند آرام به من گفت آیه الکرسی بخوان سربازان عراقی درب مدرسه بودند و ممکن بود اجازه خروج مرا ندهند من زیر لب آیه الکرسی می خواندم و چشمهایم بسته بود هوا روشن شد و از روی چشمهای بسته متوجه شدم در محوطه حیاط وارد شده ام ازکلاس ها خارج شده بودم از سرگرد و ....باور نمی کردم چگونه ممکن بود دکتر اسرا به من کمک کرده باشد همه اینها آیا حقیقت داشت؟ .چرا برای من این فداکاری را انجام می داد. لحظه خداحافظی دستهایش را روی هم قرار داد و گفت فی امان الله در پناه خدا ....این یکی از خاطرات مهم بنده هست که همیشه و در هر حالت بخاطر دارم.