روایت مادرانه ای از شهید "سعید پور مشیری"
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید سعید پور مشیری در سوم فروردین 1342، در شهرستان اهواز به دنيا آمد. پدرش مهدي، نجار بود و مادرش سكینه نام داشت. تا پايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. دوم فروردين 1361 ، در جاده اهواز - خرمشهر بر اثر اصابت تركش به سر و پهلو، شهيد شد. پیکر او را در قلعه حبيب بن مظاهر شهرستان اصفهان به خاك سپردند.
آنچه می خوانید خاطراتی
به نقل از مادر شهید" سعید پور مشیری " است که تقدیم حضورتان میگردد.
شهادت در مرخصی
سعید پسر باهوش و زرنگی بود و یک خصوصیت بارز از کودکی تا شهادت داشتند کمک کردن به دیگران و همکاری در کارها بود زمانی که دانش آموز بود دیدم دیر شده و به خانه نیامده است. هراسان به مدرسه رفتم مدیر مدرسه در دفتر بود گفتم:« پسرم سعید به خانه نیامده»
او با احترام بلند شد و گفت:« ببخشید قرار بود امروز با سعید به به خانه بیایم قرار است از امروز به بعد به چند تن از دوستانش که در درس ضعیف هستند آموزش بدهد»
سپس مرا به اتاقش برد از پشت شیشه سعید را دیدم که با شور و حال مشغول درس دادن به دوستانش است و نمی دانید آن لحظه چقدر به او افتخار کردم وقتی به خانه آمد یک راست به آشپزخانه رفت و شروع به تمیز کردن نمود صدایش زدم آمد گفتم:« سعید جان امروز در مدرسه تو را دیدم که درس می دهی نمی
دانی
چقدر خوشحال شدم»
سرش را به زیر
انداحت و نگاهش می کردم و گفتم:«
تو خسته شدی بیا بشین تا برایت چیزی بیاورم بخوری»
با لبخند گف:« مادر وقتی به شما و پدرم کمک می کنم نمی دانی چقدر احساس خوبی دارم لطفاً بگذارید تا اندازه ای که می توانم کمک حال شما و پدر باشم»
یک روز خانواده عمویش به خانه ما برای مهمانی آمده بودند بعد از نماز گفت:« عمو جان می خواهم شما را به جایی ببرم» و عمویش که او را خیلی دوست داشت خندید و گفت:« در اختیار شما هستم »
بعدا متوجه شدم او عمویش را به چند خانه نیازمند برده تا وی که از نظر مالی در وضعیت خوبی بود بتواند به آنها کمک کند آخرین باری که به خانه آمده بود ده روز استراحت داشت اما گفت:« یکی از دوستانم پدر مریضی دارد و قرار است به نزد او برود من هم قول دادم که سریعاً به جبهه برگردم و به جای او باشم»
گفتم:« مادرجان تو برای ما خیلی عزیزی برایت می ترسم»
و او با نگاه نافذش گفت:« مادر این جنگ بین حق و باطل است وظیفه همه جوان هاست که به جبهه برود من خودم را به خدا سپرده ام» و با صدای آرام گفت:«اگر شهید شدم برادر کوچکم در کنار شما است نگران نباشید»
بعد از ۲ روز آماده رفتن شد وقتی از خانه بیرون می رفت تمام وجودم با او می رفت قران بالای سرش گرفتم و او با خنده زیبا برای من دست تکان داد بعد از مدتی خبر شهادتش را برایم آوردند سعید تا لحظه شهادت از هیچ کمکی به دیگران مضایقه نمود و زمانی که شهید شد در مرخصی بود و به خاطر دوستش به جبهه بازگشته بود