کودک 5 ساله شب زنده دار شبهای قدر
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید محمد طاها اقدامی چهارم آبان 1392 در شهر اصفهان دو هفته زودتر از انتظار، دیده به جهان گشود .
پدرش سعداله ومادرش فاطمه نام داشت. دارای
یک خواهر بود و خود تنها پسر خانواده محسوب می شد. به گفته پدرش: قبل از ظهر، در محل کارم مشغول بودم که با تماس
تلفنی همسرم مطلع شدم چشم انتظاری به پایان رسیده و زمان دیدار فرزند پسرم فرا
رسیده است ،مادرطاها به همراه یکی از همسایگان به بیمارستان رفته بود و منتظر من
جهت تشکیل پرونده و رضایت عمل جراحی بود .خودم را به سرعت به بیمارستان رساندم ،9
ماه بود منتظر چنین لحظه ای بودیم ،من اسم محمد و مادرش اسم طاها را برایش انتخاب
کرده بود که محمد طاها نام گرفت
مهاجرت به اهواز
با ورود
محمد طاها به جمع خانواده شور و هیجان مظاعفی نیز به خانه وارد شد ،بیشتر صحبتها و
توجهات در خصوص تازه وارد بود و چه زود همه را وابسته خود کرده بود .چند ماهی از
تولد محمد طاها نگذشته بود که بدلیل شرایط شغلی باید بار عزیمت به سمت اهواز می
بستیم .مرداد ماه 1393 وقتی دمای 50 درجه ای شهر اهواز را روی صورتم حس کردم
،نگران شدم که محمد طاهای چند ماهه را باید چگونه در این گرمای سوزان حفظ کنم و آن
لحظه نمی دانستم که دراهوازدست تقدیرروزگار چگونه برایمان رقم خواهد زد
علاقه
به شرکت در مراسمات مذهبی
روزها و
ماه ها می گذشت و محمد طاها قد می کشید ،مهربانی و احساس و رفتار و حرکاتش بزرگتر
از سن و سالش نشان می داد. دردانه خانه شده بود. بازیگوشی و شیطنتهای کودکانه اش
شروع شده بود ،مادرش بسیار به ایشان وابسته بود و همیشه به همراه پدر و مادرش در مراسمات
شبهای قدر و ایام محرم و عزاداری آقا امام حسین (ع) شرکت میکرد .شبهای قدر درمسجد وکنار پدر تا سحربا شوق و
اشتیاق بیدار و شب زنده داری می کرد .دستهای کوچکش را برای دعا بالا می آورد و
همانند بزرگترها برای مصا ئب سید الشهدا(ع)بر سینه می زد .در مسجد خیلی دوست داشت
قرآن ،مفاتیح و تسبیه جداگانه ای برای خود داشته باشد.
به
انتظار پدر
بیشتر
اوقات بعد از برگشت از محل کار ،محمد طاها کناردرب منتظر و به پیشوازم می آمد و اگر دیر هم می آمدم صندلی می گذاشت و
روی آن می نشست و منتظر بود تا برگردم .در روزهای گرم و سوزان تابستان نگرانی من
محمد طاها بود که الان در گرما و در محوطه
بیرون از خانه منتظر من ایستاده است و هرچه هم تاکید و سفارش می کردم که بابا ،من
زمان برگشت از محل کار زنگ میزنم تا بیایی دم درب ،فایده ای نداشت راس ساعت همیشگی
بی توجه به تاخیر بابا در حیاط منتظر آمدنم بود .در یکی از همان روزهای گرم
تابستان به دلیل کاری که پیش آمده بود خیلی دیرتر از همیشه به خانه برگشتم و
فراموش کرده بودم که محمد طاها در بیرون از خانه منتظر من است و این بیرون از خانه
منتظرماندن یک کودک چند ساله را در فصل تابستان فقط کسی درک می کند که گرمای
تابستان اهواز را چشیده باشد .هوا بسیار گرم و غیر قابل تحمل شده بود ،پرنده ای هم
در آسمان پر نمی زد وقتی رسیدم به خانه محمد طاها را دیدم که کنار درب حیاط و روی
صندلیش نشسته است ،از گرما صورتش قرمز و لباسهایش از عرق خیس شده بود وقتی با
دیدنم خندید و دستش را به سمتم دراز کرد خیلی خجالت کشیدم و حرفی نداشتم برای گفتن
،در آغوشش گرفتم و فقط بوسیدمش .
سلام نظامی
محل زندگی ما در یکی از کوی های سازمانی ارتش بود ودر درب ورودی هر
کوی سازمانی دژبانی جهت کنترل ورود و خروج ها مستقر بود
،هنگام ورود و خروج از درب منازل سازمانی به دژبان دم درب سلام میکرد و یا جواب
ادای احترام نظامی اورا می داد و به خاطر همین رفتار سربازان دژبان محمد طاها را
می شناختند .
بسیار با همسن و سال خودش مهربان بود
رابطه بسیار صمیمانه ای با دیگر بچه های هم سن و سال خودش برقرار می
کرد به نحوی که همه بچه ها طاها را دوست داشتند و آنها نیز سعی می کردند با او
رابطه برقرار کنند .خیلی راحت از وسایل بازی و اسباب بازیهایش می گذشت و آنها را
در اختیار دوستانش قرار می داد خوراکی مورد علاقه اش بستنی بود صحبتها و حالت های
رفتاری محمد طاها چند روزی قبل از شهادتش بسیار عجیب و غیر منتظره شده بود و توجیه
و به زبان آورده شدن چنین جملاتی برای من و مادرش تازگی داشت وآن زمان برایمان غیر
قابل توجیه بود .یکی از این جملات خاص و عجیب که بسیار تکرار می کرد وبا تکرار آن
ما را در بهت وغم فرومی برد این بود که ((بابا ،مامان بمیرم ببینم مرگ چه مزه ای
داره ،یعنی از بستنی شیرینتره؟)
روز شهادت
صبح روز شنبه سی و یکم شهریور ماه 1397 ،صبح زود بی خبر از دست تقدیر
روزگار که تا ساعاتی بعد برایمان چه رقم خواهد زد به سمت محل کارم حرکت کردم و حدود ساعت 8 صبح هم خانواده ام جهت دیدن
مراسم رژه که در آن روز و هر ساله به مناسبت هفته دفاع مقدس برگزار می شد رفته
بودند .حوالی ساعت 9 صبح بود که زنگ تلفن همراه من به صدا در آمد ،شماره ناشناس
بود ولی صدای دخترم از پشت تلفن می آمد ،از سرو صداهای پشت تلفن مشخص بود وضعیت
عادی نیست و این جمله مکالمه و صحبت دخترم مبینا با من بود ((بابا تیراندازی شده
،محمدطاها و مامان گلوله خوردند و بردنشان بیمارستان ))و آن تماس تلفنی قطع شد.زمانی
که من به بیمارستان شهید نیاکی اهواز که نزدیکترین بیمارستان به محل اجرای مراسم
بود رسیدم
بیمارستان شهید نیاکی
کف اورژانس آغشته به خون شده بود از وسایل و تجهیزات انفرادی همراه سربازانی که به دلیل اصابت گلوله به بیمارستان اعزام شده بودند.تعدادی از مجروحان به دلیل کمبود تخت روی زمین دراز کشیده بودند برای همه لحظات سخت و طاقت فرسایی بود ،چند نفر از پرستاران وپزشکان بروی یکی از مجروحانی که روی تخت دراز کشیده بود متمرکز بودند،نزدیکترشدم ،صدای گریه و ناله های محمد طاها به گوشم رسید ،بله آن مجروح محمد طاها بود .محمد طاهای من که اگر خاری در پایش فرو می رفت قلبم از جا کنده می شد ،حالا غرق در خون جلو دیدگانم روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و هیچ کاری هم نمیتوانستم برایش انجام دهم .مشخص بود مدت زیادی را درد کشیده و گریه گرده است ،لبهایش سفید و خشک شده بود ،صدایش کردم خواستم از حضورمدر آنجا باخبرش کنم ،نمی دانم در آن لحظه متوجه حضور من شد یا نه ...ازطرفی نمی خواستم باعث اخلال در کار درمانی پرستاران شوم ،در همان لحظه متوجه حضور همسرم روی تخت دیگری شدم که می خواستند به سمت اتاق عمل منتقلش کنند ،محمد طاها را صدا می زد پای چپش بسته شده بود متو جه شدم که از ناحیه پای چپ گلوله خورده است و خون زیادی هم از دست داده است ،به محض اینکه متوجه حضور من شد ،سراغ محمد طاها را گرفت و باوجود اینکه در شرایط مناسبی نبودم به او اطمینان دادم که حالش خوب و من در کنار محمد طاها هستم
پایان زندگی عشق زیبای من
در گوشهای از اورژانس ایستاده بودم و برای نجات و سلامتی فرزندم دعا می کردم ،آخرین خاطرات شب گذشته ،با محمد طاها را در ذهن مرور میکردم.تنها کاری که در ذهنم بود این بود که در آن شرایط بر خودمسلط باشم تا اخلالی در کاردرمانی پرستاران ایجاد نکنم .حدود 20 دقیقه ای در این شرایط سپری شد، تا اینکه محمد طاها را به بخش مراقبت های ویژبیمارستان منتقل کردند،هر لحظه شرایط سخت تر و حساس تر می شد ،برایم قابل تصور هم نبود که روزی بتوانم بدون حضور محمد طاها سپری کنم .جنب وجوش و تحرک کادر درمانی بیشتر شده بود ،دستگاه شوک آورده بودند ،وقتی آن دستگاه روی سینه های محمد طاها زده می شد پیکر کوچک طا ها چون برگ کاغذی از روی تخت جابجا می شد .ای خدا ...یعنی محمد طاهای من داشت می رفت...؟!یعنی باید به زندگی بدون محمد طاها هم فکر می کردم ...؟!سرم داشت منفجر می شد ،نگاهم به حرکت سر یکی از پرستاران دوخته شد که به دیگری سری تکان داد و این یعنی اینکه تمام ...پایان...و پایان زندگی زمینی عشق زیبای من ..
شهید محمد طاها اقدامی کودک پنج ساله در صبح روز سی و یکم شهریور 1397 بر اثر اصابت گلوله تروریست های خائن در در رژه نیروهای مسلح سپاه پاسداران به مناسبت هفته دفاع مقدس به شهادت رسید.