مداح امام حسین (ع)
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید امید حسینی دوم مرداد 1372در روستای بن رشید
ازتوابع شهرستان رامهرمز به دنیا آمد وی در خانواده ای مذهبی و مومن بزرگ شد دوره
ابتدایی را در روستای بن رشید در دبستان
سینا با معدل بسیار خوبی به پایان رساند و برای ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی
به بخش سلطان اباد در پنج کیلومتری روستا
در مدرسه شهید مدنی رفت. بعد از آن به شهرستان رامهرمز مهاجرت کردند. در دوران
دبیرستان جز یکی از دانش آموز نخبه آن شهرستان بود. بعد از اینکه توانست دیپلم خود
را کسب کند با بهترین رتبه در رشته آمار در دانشگاه شهید چمران اهواز قبول شد .
اردوی راهیان نور
مسئولین دانشگاه معتقد بودند که" ایشان بسیار انسان مودب و مهربانی بودند و به درس فوق
العاده اهمیت می دادند". با پایگاه های بسیج همکاری زیادی داشت و همیشه در اردوی
راهیان نور شرکت می کرد ومی گفت دیدن مناطق جنگی و یاد شهیدان به من آرامش می دهد
احترام به پدر و مادر
وی جوانی پرتلاش و خوش رفتار بود سعی می کرد با همه به احترام رفتار کند بسیار
به پدر و مادرش علاقه مند بود و همیشه با آنها با احترام و خوش رویی صحبت میکرد و
در کنار درسش کار می کرد می گفت نمیخواهم برای مخارج تحصیلم پدرم رابه زحمت
بیاندازم دانشگاه را با نمرات خوبی پشت سر گذاشت و توانست مدرک لیسانس خود را از
دانشگاه شهید چمران بگیرد
خدمت مقدس سربازی
سپس ایشان به خدمت مقدس سربازی رفت دوران آموزشی خود را درشهر یزد گذراند بعد
از دوران آموزشی جهت ادامه خدمت در پادگان لشکر عملیاتی 7 ولیعصر سپاه پاسداران
اعزام شد خدمت امید در تایم اداری بود و بعد از ظهرها در آژانس کار می کرد او در
تمام دوران زندگیش تلاش می کرد از نظر مالی یاور خانواده باشد
مداحی برای امام حسین (ع)
شهید عاشق امام حسین (ع) بود و به همین علت نوحه
ای را آماده کرد و تمرین می کرد تا بتواند در عزاداری سرور و سالار شهیدان بخواند خودش
نیز همیشه در جمع دوستان و فامیل اظهار می کرد که عاشق شهادت است. روز عاشورای حسینی را در روستای بن رشید گذراند
و جمعه شب 30شهریور به اهواز آمد
مادر نگرانم نباش
مادرش می گوید وقتی ما پیاده شدیم امید گفت باید به پادگان بروم و خودد را
برای رژه فردا آماده کنم او با مهربانی بامن خداحافظی کرد نمی دانم دلهره ایی عجیب
وجودم را گرفت به چهره اش نگاه کردم با لبخند زیبایی به من گفت مادرنگران نباش
شاید او دلهره و اضطراب مرا فهمیده بود و من سعی کردم خودم را نگران نشان ندهم با
حرکت ماشین گویی قلبم متلاشی می شد به خود گفتم بدلت بد راه نده و به خانه رفتم
روز شهادت