نوید شاهد - زهرا بابائی فروشانی همسر شهید "کریم افضلی" خاطره‌ای از همسر شهیدش نقل می‌کند که بیانگر روزهای سخت جنگ و مقاومت مردم خوزستان می‌باشد. نوید شاهد خوزستان شما را به مطالعه بخشی از خاطرات دعوت می‌کند.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید کریم افضلی یکم آذر 1332، در شهرستان بهبهان چشم به جهان گشود. پدرش صادق، در شركت نفت كار ميكرد و مادرش قمرتاج نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. ازدواج كرد و صاحب یک پسر شد. هفدهم تير 1360، در اهواز بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. مزار وي در گلزار شهداي شهرستان اهواز واقع است.

متن خاطره:

آن روزها را خوب بخاطر می آورم ،هوای خنکی بود و در حیاط نشسته بودیم روزهای سختی بود هواپیما که می آمد روزی چند بار اهواز را بمباران می کرد .همیشه کریم به روی پشت بام می رفت و حرکت هواپیماها را از بالا نگاه می کرد .

من با ترس و اضطراب که مبادا برایش اتفاقی بیفتد با صدای بلند می گفتم:«کریم بیا پایین خطرناک است اگر خدایی نکرده اتفاقی برایت بیفتد من و مادرت و بچه ای که در راه است بدون تو چگونه باید زندگی کنیم .»

مادرش با صدای بلند می گفت:«تو زن داری باید مراقب خودت و همسرت که باردار است باشی»

 و کریم با لبخندی می گفت:«مادر خودت را فراموش کردی ما همه باید از شما مراقبت کنیم .»

انصافا مردی مهربان و خانواده دوست بود .مومن و با خدا بود همیشه در صحبت هایی که با هم داشتیم می گفت:« من آرزو دارم شهید بشوم ولی بخاطر شما ماندم ولی ازخدا می خواهم که مرا به آرزیم برساند .»

من با بغض می گفتم:«پس من و مادرت چی ؟»

و هر بار در گوشم آرام زمزمه میکرد:«نگران چه هستی اول خدا و بعد هم تو از آنها مراقبت می کنی»

آن روزها بخاطر بارداری زودرنج و حساس شده بودم.صدای بمباران های وقت و بی وقت خیلی ناراحتم می کرد. حرفهای کریم در ذهنم رژه می رفتند .دوست داشتم با هم فرزندمان را بزرگ کنیم .

روزها می گذشتند و جنین من هم بزرگتر می شد .در حیاط نشسته بودیم من سینی چای را آوردم، بوی عطر گلهای باغچه همه چیز را زیباتر می کرد .کریم داشت ماشین را می شست و من در فکر و خیال خودم بود چون ماه آخر بارداریم بود. می خواستیم برای کودکم اسم انتخاب کنیم.

گاه و بی گاه به من سفارش می کرد:«دوست دارم فرزندم را خوب تربیت کنی ،دوست دارم فرزندی صالح باشد.»

حرفهایش جوری بود که من اصلا فکر نمی کردم که دارد وصیت می کند فکر می کردم دارد آرزوهای پدر بودنش را بر زبان می آورد. صدایش کردم که بیاید و با هم چای بخوریم که ناگهان با صدای انفجار همه چیز به هم ریخته شد .به خود آمدم ماشین از وسط دو نیم شده بود و حیاط بر اثر بمباران هوایی در هم ریخته شده بود ناگهان کریم را دیدم که ترکشی به گردنش اصابت کرده بود .بالای سرش رفتم ولی کریم بی هوش بود با مادرش سریع او را به بیمارستان رساندیم حالش خیلی وخیم بود و دکترها جواب درستی نمی دادند و پس از دو روز او به آرزوی همیشگی اش رسید .

راوی زهرا بابائی فروشانی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده