يکشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۳۸
« محمود بدون اینکه چیزی بگوید مرا بغل کرد نزدیک جمعیت که شدیم مرا بر روی دوشش گذاشت و با صدای بلند شروع کرد صلوات فرستادن انگار یکدفعه راه برای ما باز شد و من توانستم دستم را به ضریح امام رضا بزنم » آنچه خواندید گزیده ای از خاطرات خواهر شهید "محمودبسنجيده" است که نوید شاهد شما را به خواندن بخشی از این خاطرات دعوت می کند.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید" محمودبسنجيده"يکم ارديبهشت 1333 درشهرستان اهواز به دنيا آمد. پدرش رحيم، نانوا بود و  مادرش گوهر نام داشت. تادوم متوسطه درس خواند. كارگرنانوايي بود.بيست وهفتم دي 1357 ،در دزفول توسط عوامل رژيم شاهنشاهي براثر اصابت گلوله به شهادت رسيد. مزار او در زادگاهش قراردارد.

آنچه می خوانید خاطراتی به نقل از خواهر شهید "محمودبسنجيده" است که تقدیم حضورتان می شود:

 

آخرین سفر

تابستان 57آخرین تابستانی بود که تمام خانواده با هم به سفر رفتیم به خوبی یادم است وقتی پدرم با بلیط های قطار به خانه آمد شور و شعف زیادی فضای خانه را پر کرد آن شب صدای خنده های ما تا آسمان می رفت همه ما خوشحال بودیم سفر مشهد آن هم یهویی چقدر خوب است همه ما با هم هستیم مطمئنم همه ما بچه ها آن شب با رویا های قشنگی خوابیدن.

 فردا صبح اسباب سفر جمع کردیم. لحظه های قشنگی بود .صدای سوت قطار و حرکت آن از قشنگترین لحظه های زندگی من بود اینکه از پشت پنجره دشتها، شهر ها و کوهها را به شوق زیارت امام رضا (ع)تماشا می کرد و در هر لحظه محمود برای من شرح می داد که الان کجا هستیم و این شهر به شکل است.

 آخه محمود درس جغرافیا را دوست داشت و همیشه در این زمینه مطالعه می کرد. وقتی به مشهد رسیدیم همه ما کمی خسته بودیم اما پدر گفت:« اول باید به آقا سلام بدهیم ما چند روزی مهمانش هستیم پس باید اول به زیارت برویم.»

محمود همیشه احترام پدر را داشت و هیچ وقت روی حرف ایشان حرفی نمیزدو بعد از صحبت پدر با لبخند همیشگی گفت:«درست است پدر شما به سمت حرم بروید من وسایل را به مهمانسرا تحویل میدم و میام»

محمود با ساک و چمدانها رفت مهمانسرا و ما حرکت کردیم به سوی حرم من با قد کوچکم در بین پدر و مادر که محکم دستم را گرفته بودند تا مبادا گم شوم محو تماشای خیابانها شده بودم مغازه های شلوغ و زیبا با چراغ های رنگی همه اش در ذهنم می گفتم:« چقدر اینجا شلوغ است»

 وقتی به حرم رسیدیم پدرم اشک در چشمهایش جمع شد و شروع به خواندن زیارت نامه کرد بعد نگاهی به من و خواهر و برادرهایم کرد و گفت:« بچه ها خیلی شلوغ است شما از دور به آقا سلام بدهید داخل جمعیت شدید می ترسم گم بشوید»

پدر و مادرم رفتن و من در گلویم بغض نشست دیگر نمی توانستم حرف بزنم آرام گفتم:« من دوست داشتم از نزدیک زیارت می کردم»

 آرام آرام اشکهام پایین آمد که صدای محمود را شنیدم گفت:« چی شده آبجی»

و من گریه امانم نداد گفتم:«من دوست دارم از نزدیک زیارت کنم ولی آقا جون میگه اینجا بمونیم میگه خیلی شلوغه می ترسم گم بشید».

محمود بدون اینکه چیزی بگوید مرا بغل کرد نزدیک جمعیت که شدیم مرا بر روی دوشش گذاشت و با صدای بلند شروع کرد صلوات فرستادن انگار یکدفعه راه برای ما باز شد و من توانستم دستم را به ضریح امام رضا بزنم.

 همانجا اشکهایم باریدن گرفت و از امام مهربانیها با بغض تشکر کردم از نزدیک سلام کردم و توانستم با کمک محمود زیارت کنم آن سفر آخرین سفر من با محمود بود و هیچ وقت آن لحظه زیبای زیارت از یادم نمی رود.

محمود مهربان و صبور بود او همیشه با احترام با ما سخن می گفت مادرم همه ما را دوست داشت اما محمود را همیشه بیشتر از همه احترام می کرد و حالا که روح او خدایی شده می فهمم چرا مادر محمود را بیشتر دوست داشت.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده