دستم را زیر رد نوری تکان می دادم که از لای در روی فرش افتاده بود. گرد و خاک توی نور پرواز می کرد. صدای خالد، پسر همسایه ی روبروی ما و بچّه ها از کوچه می آمد. صورتم را از پنجره ی رو به حیاط بیرون بردم. باد گرم توی صورتم خورد. صدای قابلمه و قاشق از توی آشپزخانه می آمد.

به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب "روی جاده‌ های رملی" به قلم پریسا کرمی حاوی خاطرات سرهنگ دوّم زرهی، محمدعلی عرفانی سال 1393به چاپ رسیده است.

**طعم ملخ

هوا گرم بود. از گرما و عرق موهایم موج برداشت و به سرم چسبید.

دستم را زیر رد نوری تکان می دادم که از لای در روی فرش افتاده بود. گرد و خاک توی نور پرواز می کرد. صدای خالد، پسر همسایه ی روبروی ما و بچّه ها از کوچه می آمد. صورتم را از پنجره ی رو به حیاط بیرون بردم. باد گرم توی صورتم خورد. صدای قابلمه و قاشق از توی آشپزخانه می آمد.

سرم را خم کردم و توی آشپزخانه را نگاه کردم. مادرم ناهار می پخت و برادرم قاشق را به قابلمه می کوبید. به طرف آشپزخانه رفتم. غلامحسین اسباب بازیهایش را روی زمین ریخت. به شيش هی شير کوز های شکل غلامحسین لگد زدم.

مادرم مواد کوفته تبریزی را درست می کرد. در گچساران کسی کوفته تبریزی بلد نبود به همین دلیل کوفته های مادرم در آنجا مشهور شده بود. آفتاب از نورگیر توی آشپزخانه روی سرم تابید. به مادرم نگاه کردم. سرش را بلند نکرد.

- بیرون نری ! گرما زده می شی.

سرم را پایین انداختم و گفتم: صدای بچّه ها داره از کوچه میآد.

مادرم کف دستش را خیس کرد و کوفته را کف دستش قِل داد.

- همین که گفتم. به حرف مامانت گوش بده، تو مثلا بزرگتری و باید به داداش کوچیکت هم یاد بدی.

عقب عقب و روی پنجه پا به حیاط رفتم. آفتاب دمپایی قرمزم را که رویش عکس نیزه و کمان آبی رنگ داشت، داغ کرده بود. کف پایم سوخت. لیلی کنان سمت "حبّانه" (حُبّانه: در روستاهای اطراف گچساران آب لوله کشی و برق نداشتیم. مردم آنجا از خمره های کوچکی به نام حُبّانه برای خنک نگه داشتن آب استفاده می کردند که از جنس سفال بود. روی آن لیوان یا کاسه ای از جنس روی می گذاشتند. زمانی که پس از دوندگی های زیاد خودمان را سرخمره می‌رساندیم از آب خنک آن می‌نوشیدیم. نفس بلندی می‌کشیدیم و خستگی‌مان درمی‌رفت. پدر هم گاهی مقداری یخ از شرکت نفت می گرفت و آب حبّانه خنک تر می شد.) آب رفتم. صدای همسایه ها توی کوچه بیشتر شد. دستم به سختی به در حبّانه می رسید. دو دستی در حبّانه را گرفتم . زور زدم، امّا باز نشد. دمپایی را جلوی در کوچه هل دادم و پا برهنه دویدم جلوی در ... .

خالد و بقیّه ی بچّه ها توی رودخانه ای بازی می کردند که از وسط کوچه رد می شد. خالد را صدا زدم.

- نرفتین هنوز؟

خالد به طرفم دوید. بچّه ها پشتش را خیس کردند. سمت بچّه ها برگشت و بهشان زبان درازی کرد.

- الان می ریم مزرعه، بدو.

دستم را کشید. دستش را پس زدم و گفتم: مامانم اجازه نمی ده.

دوید سمت بچّه ها.

- به من چه!

پشت سرم را نگاه کردم. مادرم توی اتاق نبود. از آشپزخانه صدای قابلمه و قاشق توی حیاط می آمد.

زنها رو گرفته بودند و پچ پچ می‌کردند. انگشت شست پایم را روی دمپایی گذاشتم، خنک بود.

بچّه ها به دنبال مادرهایشان راه افتادند. گوشه ی در را باز گذاشتم. توی کوچه دویدم و دنبال بچّه ها رفتم. مزرعه ی بابای خالد را رد کردیم. ساقه‌های گندم زرد شده بود. دستم را روی ساقه‌ها می‌کشیدم. نوکشان کف دستم را می سوزاند. دست خالد را کشیدم.

- نرسیدیم؟

پشت سر مادرش ایستاد و با نوک پایش خارهای بیابان را تکان داد.

- "ملخ ها(آن سالها مل خهای مهاجر از سمت عربستان به مزرع ههای اطراف هجوم می‌آوردند. در آن مناطق محصولات زود درو می‌شوند به همین دلیل هجوم ملخها نه تنها باعث نگرانی اهالی آن منطقه نبود،

بلکه آنها خوشحال نیز بودند. این هجوم هر چند سال یک بار اتفاق می‌افتاد. بنابراین باعث شده بود مردم منتظر آمدن ملخها باشند و برای گرفتن آنها به صحرا بروند.)" تو راهن.

یک دفعه همه ایستادند و به افق نگاه کردند. آفتاب چشمم را زد.

چشمم را ریز کردم و دستم را سایبان چشمم. عرق از پشت گردنم لیز خورد و روی کمرم سرید. ابرهای سیاهی در افق نزدیک می شدند.

نزدیک تر که آمدند، دیدم ملخ هستند. چشم هایم را بستم که توی چشمم نروند.

ملخها اندازه‌ی کف دست بودند. روی خارهای بیابان نشستند.

اهالی به سمت خارها دویدند. خالد کیسه ی پارچه ای را باز کرد.

مادرش خار بیابان را کند. داخل کیسه برگرداند و تکان تکان داد.

ملخ ها حتّی پرواز هم نکردند.

به سمت خانه برگشتیم و کنار برکه ی آب جلو خانه نشستیم که از پای درختها رد می شد. ملخ ها بی جان بودند. مادر خالد دست و پای ملخ ها را با دست کند. سر ملخ را که اندازه فندق بود، تاب داد.

سر ملخ با صدای تق کوچکی کنده شد. صدایش شبیه شکستن قلنج انگشت بود. سر ملخ را کشید. همراه سر تمام شکم ملخ هم بیرون آمد و هیچ چیزی داخل شکم ملخ نماند. یکی از ملخ ها را برداشتم و سرش را تاب دادم. خالد ملخ را از دستم گرفت.

- مواظب باش! لهش می کنی و ديگه نمی شه خورد، بذار مامانم سرش رو می کنه.

فقط سینه ی ملخ ماند که اندازه یک آدامس و از جنس استخوان

نرم و نازک بود. ملخ ها را جوشاند. بعد داخل ساجی ریخت که از درخت آویزان شده بود. زیرش آتش روشن کرد. ملخ مثل ذرت بو داده شد. مادر خالد یکی دست من داد. خالد گفت: بخور.

روی زیر دندانم ملخ را مزه مزه کردم. ترد و نمکین بود. موقع گاز زدن زیر دندان‌هایم خرت خرت کرد و طعم گوشتی آن دهانم را آب انداخت. روغن ملخ موقع سرخ شدن از آن بیرون زده و استخوان را ترد کرده بود. استخوان زیر دندان به راحتی شکست. باز هم خواستم که متوجّه شدم مادرم بچّه در بغل آمد. دید که ملخ می خورم، آن را از دستم قاپید. توی نهر پرت کرد.

به مادر خالد اخم کرد و دست من را کشید. مادر خالد هاج و واج نگاهمان می کرد. گوشه ی چادر مادرم را گرفتم و زیرش قایم شدم. مادرم به زبان محلی گفت: دیگه کاری به کار بچّه های من نداشته باش!

اگه مریض بشه تو جواب میدی؟

به سمت خانه رفتیم. مادم دستم را گرفته بود، پشت سرش می‌دویدم. دمپایی ام از پایم درآمد و وسط کوچه ماند. مادرم مجال نداد که برگردم و دمپایی ام را بپوشم.

منبع: کتاب روی جاده های رملی


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده