بخش نهم
سه‌شنبه, ۰۴ مهر ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۴۰
سيد گفت:«مي‌بينيد و مي‌شنويد چه شأن اندازي مي‌كند. چه قدر خوب است كه يك رقاصه با ساز خودش برقصد. اين ناجنس با ساز امريكايي‌ها مي‌رقصد و ما را سوسو مي‌دهد. من مي‌خواهم بدانم كه بشر تا اين اندازه هم بي ريشه مي‌شود! آخر پدرش آدم بود؟ خودش هست. اطرافيانش هستند؟ اين چه مي‌نازد كه سرپايش بند نيست؟
زندگی نامه داستانی آیت الله طالقانی: موج خون

نویدشاهد: شهر چراغاني بود. هلهلۀ عده اي تا كلۀ سحر به گوش ميرسيد.

سينماها از جوانان فوكلي و كراواتي و دختران بي لچك پر شده بود.

راديو و تلويزيون روزنامهها خبرهاي خوش پيروزي انتخابات دورۀ بيستم و آيندۀ درخشان ايران و ساختن كارخانهها و ماشيني كردن كشاورزي و ساختن سد و... را پخش ميكردند. آيند و روند امريكاييها زياد شده بود. محمدرضا اعلام ميكرد كه به سوي تمدن پيش مير ويم و دست پرتوان سلطنت آخرين ريشههاي مخالفان پيشرفت را خواهد كند!

تيرماه فرارسيد. سيد طالقاني، مطهري، تختي، شريعتي و كساني ديگر در مسجد هدايت گرد آمدند.

سيد گفت:«ميبينيد و ميشنويد چه شأن اندازي ميكند. چه قدر خوب است كه يك رقاصه با ساز خودش برقصد. اين ناجنس با ساز امريكاييها ميرقصد و ما را سوسو ميدهد. من ميخواهم بدانم كه بشر تا اين اندازه هم بي ريشه ميشود! آخر پدرش آدم بود؟ خودش هست. اطرافيانش هستند؟ اين چه مينازد كه سرپايش بند نيست؟

يادش نميآيد انگليسها چه طور دم پدرش را گرفتند و با تيپا بيرونش كردند؟ يادش نميآيد فروغي با چه وضعي او را به مجلس برد و رأي سلطنت گرفت؟ آن روزها همه رقم آدم در ايران بود علي الخصوص در تهران. قواي متفقين تا صبح بدمستي ميكردند، عربده ميكشيدند، دزدي ميكردند، به ناموس مردم دست درازي ميكردند. چاقوكشي و شكم دراني كه معمول ترين كارشان بود. از اين سو عده اي از مردم فرياد وااسلاما ميزدند، تظاهرات پشت تظاهرات، اعلان پشت اعلان. رضاخان را كه برداشتند، جاني گرفتند.

انگليسها به واسطه جنگ، بي رمق شده بودند و امريكا داشت جاي پايش را محكم ميكرد. آمدند فروغي را علم كردند، نخست وزير پدر و پسر را. فروغي، هم ناجي رضاخان بود و هم وكيل و و صي محمدرضا. حكايت ناصرالملك و احمدشاه.همه كاره فروغي بود. ميدان بهارستان در روز آمدن محمد رضا به مجلس، جاي سوزن انداختن نداشت. مردم پشت گردن هم ايستاده بودند، با پرچم و بيرق و نوشتجات و اعلان و .... ميگفتند نميگذاريم اين ولگرد عرق خور پاپتي به سلطنت برسد. حالا مجلس مهيّاست. ماشيني از كوچههاي اطراف ميدان سر درآورد. خلايق راه را بستند. فروغي گردن كشيد كه من هستم و به مجلس ميروم و فلان. مردم گول خوردند و كوچه باز كردند و فروغي از دروازه گذشت و ماشين جلوي در اصلي مسجد نايستاد. گفتيم فروغي كار خودش را كرد. محمد رضا را زير صندلي خود خوابانده و به مجلس رسانده بود؛ از ترس همين ملت. اين پسرك اين را هم فراموش كرده؟ يعني آدم، اشرف مخلوقات، خليفه الله، اين قدر پست ميشود؟ حالا چه ميگويد؟ راس راستي مملكت را به سوي تمدّن ميبرد؟ كدام تمدن؟ برهنگي زنان و ميخواري و .... خب، انتظار بيش از اين نميتوان داشت. بماند. واقعة سي تير كه يادتان نرفته؟ همين دور و بر ما بچههايي را ميبينيم كه پدرانشان را در آن روز از دست داده اند. اگر هيچ كس از ما انتظاري نداشته باشد، اينها دارند. تاريخ از اين بچهها پر است. والله قسم هر وقت رو به رويشان ميايستم، زانوانم ميلرزد، عرق شرم از مرزه پشتم راه ميگيرد و بندبند استخوانم فرياد ميزند.

جواب رقاصي محمد رضا را در حضرت عبدالعظيم (ع) ميدهيم. اگر ميآييد، بسم الله و گر نه يك تنه ميروم.»

جمع قبول كردند.

سيد گفت: «پس همين حالا اعلانش را بنويسيد و به همه جا بفرستيد. براي علماء قم هم ببريد.»

وقتي اعلاميه واقعه سالگرد سي تير در تهران و شهرهاي اطراف پخش شد. سيل نامههاي حمايت به مسجد هدايت رسيد. محمد رضا بوسيلة راديو و تلويزيون اعلام كرد كه: «عده اي خارجي وطن فروش! قصد آشوب دارند. ما سرسختانه جوابشان را خواهيم داد.»

علماي قم از كار سيد محمود حمايت كردند و عده اي از طلاب هم خود را به صحن بقعه رساندند. سيد طالقاني پشت بلندگو قرار گرفت و گفت: «اين كلام خداست كه از زبان من طلبة قاصر جاري ميشود. آنان كه در راه خدا جهاد كرده و كشته شده اند، زندگانند و نزد او روزي
مي خورند. گمان نداريد كه از مردگانند. مردگان محمد رضا و حاميانش هستند. ما نهضتي را بنا گذاشته ايم كه اگر خدا توفيق دهد، تداوم راه سرور شهيدان است. محمد رضا و پدرش خيال
مي
كردند مي‌‌توانند فرياد ملت را خفه كنند. حرف ما آزادي است، آزادي از قيد و بند طاغوت و رسيدن به نظامي الهي.»

مأموران شهرباني و شخصي پوشان ساواك هجوم آوردند و عده اي را زخمي كردند و كاميون كاميون آدم پر كردند و بردند.

سيد طالقاني پيش رفت و فرياد زد: «مسبب اين مراسم ما هستيم. چرا مردم بي دفاع را
مي بريد؟» مأموران او را دور كردند و گفتند: «قرار نيست تو را ببريم.»

سيد فرياد زد: «از همنوعانم جدا نميشوم. بايد مرا ببريد و گر نه زير چرخ كاميون
مي خوابم.» مأموران مانع شدند و او به كاميون آويزان شد و مردم دستش را گرفتند و با خود بردند.

كاميونها پشت سر هم وارد عشرت آباد شدند. سيّد پياده شد و فرياد زد: «به رئيس و رؤسايتان بگوييد خودشان را نشان بدهند.»

سرهنگي بيرون آمد سيد رو در رويش ايستاد و گفت: «شرم نميكنيد؟ از خودتان بيزار
نمي
شويد؟ اين ملت چه گناهي كرده كه چوب از سرشان برنمي داريد؟ چه كساني را چماغ
مي
زنيد؟ اگر شاهتان ملت پرور است و رو به تمدن دارد، كدام تمدن اين وحشيگري را ميپذيرد؟ محمد رضا كدام ملت را نوازش ميكند؟ آقايان! مگر حرف ما چيست كه اين طور روي دلتان سنگيني ميكند؟ غير از اين است كه آدم باشيد، سرپاي خودتان بمانيد، بي حضور امريكا و انگليس زندگي كنيد؟ بابا ايها الناس! چرا خفت را به دوش ميكشيد؟ روحانيون به كنار، دين خدا فراموش، لااقل حيثيت انساني تان را حفظ كنيد. اگر دين نداريد، آزاده باشيد. چه طور اين همه امر و نهي خارجي را اطاعت ميكنيد؟ مگر شما بندة همين خدا نيستيد؟ چه طور آزادگي را فراموش كرده ايد؟»

سرهنگ دستور داد همه را به بازداشتگاه بفرستند تا تكليفشان را معين كنند. سيد هم خسته و ناتوان همراه مردم رفت.

پس از چند روز، در بازداشتگاه را باز كردند و همه را آزاد كردند.

سيد پيش از خروج گفت: به محمد رضا بگوييد از بگير و به بند چه سودي ميبرد؟ اگر فكر ميكند كوتاه ميآييم، در جهالت محض است. بگوييد يا بايد از روي نعش تك تكمان بگذرد و يا تغيير رويه بدهد و همراه ملت شود. با وجودي كه ميدانم دل او وو اربابانش سياه شده، ولي مسئولم كه بگويم.»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده