سالروز ورود آزادگان
موقع خواب چون که هوا گرم بود دستور می دادند باید رو به بالا در کف حیاط بخوابید به خاطر اینکه شلاق خورده بودیم پشت همه بچه ها زخم و شکنجه می کردند. شکنجه زیر شکنجه : فردای آن دیدیم یکی از بچه ها غش کرده بودند جلوی منبع آب یکی از دهانش آب ریخت یکی به صورتش آب زد بنده آن روز خیلی تشنه بودم . به این فکر بودم که چه کار کنم سیر سیر آب بخورم . به دوستانم همان فکر را تعریف کردم
غذا را همراه با تازیانه می دادند

به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران:
آزاده سرافرازمسلم مهدوی درتاریخ بیست وسوم بهمن 1344 درشهرستان شاهین دژ به دنیاآمد و پس از دوران کودکی تا کلاس سوم راهنمایی درس خواند و در کنار تحصیل نیز در کارهای دیگر به پدر خود کمک می کرد در سال 1365 به سربازی اعزام و در نیرو ی زمینی ارتش لشکر 21 حمزه مشغول خدمت شد و سپس عازم مناطق جنگی شد و سرانجام در بیست وسوم تیرسال 1367 در عملیات دشمن در منطقه دهلران به اسارت دشمن در آمد و پس از تحمل 25 ماه و 22 روز اسارت در تاریخ چهاردهم تیر 1369 توسط سازمان صلیب سرخ جهانی مبادله و به میهن اسلامی بازگشت و پس از بازگشت در سال 1369 نیز ازدواج کرده حاصل این ازدواج در حال حاضر 2 پسر می باشد و ایشان از زندگی خود راضی می باشند.
 
گزیده ای از خاطرات دوران اسارت:

21 ماه خدمت بودم از دیدگاه آمدم سنگر . هم سنگرهایم گفتن مهدوی، بخش نامه آمد خدمت شما شده 28 ماه . من فردای آن روز رفتم پیش منشی گروهان ،او گفت : بله درست است 27 ماه ونیم خدمت بودم تسویه حساب را گرفتم یک امضا زدم چون شب شد بقیه کارهایم را فردا انجام دادم . صبح از سنگر آمدم بیرون همین وقت بود که هلکوپتر عراقیها بالا سرمان رفت و آمد می کردند . یک وقت از فرماندهی گروهان دستور آمد که غذاهایتان را کم کم مصرف کنید ،چون آشپزخانه تعطیل است ما حدوداً سه روز گرسنه و تشنه ماندیم . فرمانده به ما دستور عقب نشینی را داد. او گفت : بروید از رودخانه آب بخورید و در کنار رودخانه باغ بزرگی است هر چی خواستید بخورید بعداظهر که شد به اندیمشک می رویم .
هر 10 نفر 10 نفر با هم بودیم در هر 10 قدم یک جسد می دیدیم . وقتی که برگشتیم از فرمانده خبری نبود یکی از بچه ها طاقت حرف زدن را نداشت با اشاره گفت فرمانده فرار کرده یکی از هم دوره ام به نام حسین یحیوی گفت : مهدوی جان داخل قمقمه بگردیم تا کمی آبلیمو پیدا کنیم تا از تشنگی هلاک نشویم . هر چه گشتیم پیدا نکردیم . خواستیم بگردیم به دوستانم گفتم الان هوا گرم است بگذارید بعد از هوا که تاریک شد برگردیم، دوستان قبول کردند.
 هوا که کمی تاریک شد به راه افتادیم . تقریباً 2 کیلومتر راه را طی کرده بودیم . یک رودخانه دیدیم خیلی خوشحال شدیم که الان آب می خوریم .


غذا را همراه با تازیانه می دادند

متاسفانه آب رودخانه شور بود. خودمون را با لباس انداختیم رودخانه تا تشنگی مون رفع بشه . دوستم همان حسین گفت برگردیم یک حلب چیزی پیدا کنیم تا از آن آب بجوشانیم تا شوری از بین برود یک کمی بخوریم بعدراه بیافتیم.

 شب بود از هر طرف گلوله می ریختند و نور افکنها آسمان را روشن کرده بود که اگر مورچه تکان می خورد می دیدند دوستم به آرامی صدا زد بچه ها بیایید یک نان کپک زده پیدا کردم بیایید هر کدام یک لقمه از آن را بخورید کمی استراحت کنیم دم دمای صبح راه بیافتیم هوا خنک است حرکت می کنیم .

 کمی که آمده بودیم جاده را دیدیم که ماشین رفت و آمد می کند. بچه هایی که قبل از ما رفته بودند بر می گشتند به عقب . پرسیدیم چی شده با گریه کنان فریاد زدند برگردید، جاده ای که می بینید عراقیها در آنجا توپ و تانک ریختند فکر کنم درمحاصره افتادیم .

دیگر امیدمان را از دست دادیم همین وقت بود دو سه نفر از چپ و راست بسوی ما ها حمله ور شدند و تیراندازی کردن آنهایی که شهید شدند خوشا به حالشون و ماها تسلیم شدیم جلو آمدند با ما روبوسی کردند .


غذا را همراه با تازیانه می دادند

ما را تا دهلران بردند یعنی ایستگاه شان آنجا مستقر بود. دستور دادند لباسهایتان را در بیاورید به غیر از لباس زیر بعد بیائید داخل حیاط . من که خیلی تشنه بودم نمی دانستم چه کار کنم . یکی از بچه ها گفت یا سیدی خیلی تشنه ام . این قدر این بنده ی خدا را زدند دیگه بی حال افتاد. بنده که خیلی تشنه بودم که تشنگیم یادم رفت . تقریباً ما را 3 ساعت در زیر آفتاب سوزان به سوی العماره عراق حرکت دادند. وقتی که رسیدیم العماره مردم آنجا ما را که دیدند یکی می خندید یکی توف می کرد یکی ناسزا می گفت از دست ما که چیزی بر نمی امد چون اسیر بودیم و در خاک دشمن ،خدا لعنتشان کند .

سه بشکه آب بود خدا می دانست چه جور آبی بود و برای چند مدت بود. یکی از بچه ها از ترسش به پته پته افتاد گفت : سیدی به خاطر رضای پروردگار یک کمی آب بدهید. دستور داد به خط شوید دو تا دو تا برید از آب بشکه بخورید با کله رفت تو بشکه . همین صحنه را که دیدند یکی با شلاق و دیگری با کابل افتادند به جونمان . مترجم با فارسی گفت پشت آنها بنشینید صداتون درنیاید این نامردها می کشنتون . برای ما کمی دوغ و نان اورد . الان شماها را می برند بغداد . ما را که بردند بغداد در یک حیاط 622 نفر بودیم دستور دادند به خط شوید برای تشکیل پرونده  نوبت به من رسیده است .
جواب دادم مسلم . نام خانوادگی مهدوی . مهدوی را که شنید عصبانی شد گفت مهدوی گنی هستی . هر چه قدر التماس کردم به خدا به پیامبر من مهدوی گنی نیستم باور نکردم دستور داد ببرید انفرادی دو بار آمد با شلاق افتاد به جانم که تو دروغ می گویی  مهدوی گنی خودت هستی . اگر راست می گویی شاهد بیاور . سه نفر از همسنگرانم را اسم شان را گفتم آوردند آنان قسم خوردند گفتند این مهدوی گنی نیست همین مهدوی خالی است .


غذا را همراه با تازیانه می دادند

حدود یک ماه ونیم در آنجا مستقر بودیم هر روز صبحانه یک فنجان کوچ عدسی می دادند . بعد صبحانه سوال می کردند صبحانه تون چه جور بود می گفتم عالی : پس به خط میشد نفری 15 ضربه شلاق آنهم به بدن لخت . نوبت ناهار : نفری 7 الی 8 قاشق برنج می دادند باز 16 ضربه شلاق نوبت که شام می رسید برای هر 20 نفر یک مرغ یک کاسه آب مرغ می دادند. باز هم 5 ضربه شلاق می خوردیم .

موقع خواب چون که هوا گرم بود دستور می دادند باید رو به بالا در کف حیاط بخوابید به خاطر اینکه شلاق خورده بودیم پشت همه بچه ها زخم و شکنجه می کردند. شکنجه زیر شکنجه : فردای آن دیدیم یکی از بچه ها غش کرده بودند جلوی منبع آب یکی از دهانش آب ریخت یکی به صورتش آب زد بنده آن روز خیلی تشنه بودم . به این فکر بودم که چه کار کنم سیر سیر آب بخورم . به دوستانم همان فکر را تعریف کردم . افتادم زمین آنان فریاد زدند آی نگهبان این غش کرد. نگهبان دستور داد یا الله بیاورید جلوی منبع آب یکی از بچه ها دهانم را باز کرد کلی آب ریخت به گلوم . یکی به صورتم آب می زد. خلاصه نگهبان با عربی گفت : یا الله ،با خودم گفتم حتماً می خواد چیزی خوردنی هم بدهد . یک دفعه ضربه ی شلاق روی شکم زد من بلند شدم و فرار : تمامی بچه های که حیاط بودند همه شان خندیدند . نگهبان فهمید غشی من دروغ بوده . رو به بچه ها کرد و گفت : خوب گوش کنید از این به بعد هر کس از این فکرها به سرش بزند به جای آب و غذا شلاق می خورد .

غذا را همراه با تازیانه می دادند

مجرد بودم چند بار خواب پدر و مادرم را دیدم در آسایشگاه یک نفر سید بود خواب را تعبیر می کرد. رفتم پیشش خوابم را تعریف کردم برگشت به من گفت نگهبان از پنجره ما را می بیند برو بعداً  جوابش را می گویم . بعداً که رفتم گفت انشالله خیر است فقط به فکر آنها می خوابی خوابشان را می بینی . چند مدتی که در اسارت بودم لحظه به لحظه اش خاطره ی تلخی بود مخصوصاً آن روز که امام رحمت الله علیه به رحمت خدا رفت . آن روز به ما دستور دادند که هیچ کس حق ندارد عزدار باشد . درست است در ظاهر خودمان را عزدار نشان نمی دادیم ولی در باطن خودمان گریه می کردیم وعزادار بودیم .
منبع: برگرفته از اسناد آزاده درمخزن اداره کل شهرستانهای استان تهران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده