بانك سوژه ايثار و شهادت (39)
در كليه تظاهرات، من و خانواده ام شركت مي كرديم. روز يكشنبه مصادف با 10 دي ماه سال 1357، جلو استانداري درگيري شد. خانمم، دختر 6 ـ 5 ماهه ام را نيز با خودش آورده بود. وقتي تانك ها حمله مي كنند، همسرم مي افتد داخل جوي آب و دخترم از دستشان رها و گم مي شود. من خودم براي باز كردن درب زندان زنان به خيابان كفايي رفته بودم...


در كليه تظاهرات، من و خانواده‌ام شركت مي‌كرديم. روز يكشنبه مصادف با 10  دي ماه سال 1357، جلو استانداري درگيري شد. خانمم، دختر 6 ـ 5 ماهه‌ام را  نيز با خودش آورده بود. وقتي تانك‌ها حمله مي‌كنند، همسرم مي‌افتد داخل جوي آب و دخترم از دستشان رها و گم مي‌شود. من خودم براي باز كردن درب زندان  زنان به خيابان كفايي رفته بودم.

ساعت 22 شب بود كه رفتم جلو خانه آيت‌ا... شيخ ابوالحسن شيرازي، پسر عمه‌ي  پدرم كه روحاني بود، مرا ديد و گفت: «پهلوان! امروز توي شلوغي خانمت داخل  جدول كنار خيابان افتاد و دخترت گم شده است.

گفتم: «عيبي ندارد پسرعمه! مي‌بيني كه جوان‌هاي 18 ـ 17 ساله مردم دارند  شهيد مي‌شوند، تو گزارش يك دختر 6 ماهه را به من مي‌دهي؟ من اينجا كار  دارم، برويد بگرديد ببينيد جسدش را پيدا مي‌كنيد يا نه؟»

حدود ساعت 4 صبح، موتورم را برداشتم و به دوستانم گفتم: «مي‌روم به منزلم سري بزنم زود برمي‌گردم.»

از كوچه‌ي خانه‌ي آقاي شيرازي رفتم جلو خانه‌ي آيت‌ا... مرعشي. ديدم يك نفر بچه‌ي كوچكي را بغل گرفته و از توي كوچه مي‌رود، بچه هم به شدت گريه  مي‌كرد. نگاه كه كردم ديدم دختر خودم است! جلو رفتم و گفتم: «اخوي اين دختر را از كجا آورده‌اي؟»

گفت: «اين بچه از صبح وبال گردن من شده. خدا به پدر و مادرش خير بدهد، دنبالش نيامده‌اند.»

گفتم: «اين كه دختر من است.»

گفت: «اسمش چيه؟»

گفتم: «فاطمه» (اسمش را روي كاغذي نوشته بوديم و هميشه به گردنش آويزان بود).

گفت: «بله درست است.»

بچه را گرفتم و گذاشتم توي كاپشنم، زيپ كاپشن را بالا كشيدم و سر دخترم را بيرون آوردم. نشستم پشت موتور و به سمت خانه‌ام حركت كردم.

از تونل راه‌آهن كه رد شدم، ماموران كلانتري به من ايست دادند. پيچيدم به  سمت پايين خيابان كه آن زمان درخت زيادي داشت. از ميان درخت‌ها عبور كردم و از انتهاي طلاب و گلشهر رسيدم جلوي خانه‌ام و در زدم.

پدر و مادرم و همسرم بيدار بودند. دويدند و دم در آمدند. پدرم قبل از اينكه كسي چيزي بگويد، گفت: «دخترم گم شده، بابا!»

ناگهان بچه شروع كرد به گريه كردن. آنها با حيرت به من و بچه‌ي داخل كاپشنم نگاه كردند.

پدرم گفت: «اين را از كجا گير آوردي؟»

گفتم: «دست يك بنده خدايي بود.»

بچه را به مادرش سپردم و خودم برگشتم.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده